کد خبر: ۵۰۴۱
۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۱۴:۰۰

جانبازی که پرستار پسر و همسرش شد

حسین سعیدی جانباز ساکن خیابان هنرور، زندگی‌اش را وقف نگهداری از فرزند معلول و همسر بیمارش کرده است.

نصفه و نیمه روی دسته مبل نشسته است و هر لحظه آماده بلند شدن است. در بین صحبت‌هایمان چندبار بلند می‌شود و می‌نشیند. حسین سعیدی سه چهار سالی می‌شود که ساکن مشهد و خیابان هنرور است. از خطه شمال آمده است و مرام میهمان‌نوازی‌اش از رفتار و حرکاتش کاملا پیداست. دربین صحبت‌هایش یک‌بار بلند می‌شود و زیر سماور را روشن می‌کند. چند باری هم سر پسرش را روی صندلی جابه‌جا می‌کند. صورت پسرش را با حوله خشک می‌کند و...

زندگی خاص حسین سعیدی ما را به خانه‌اش در خیابان هنرور کشاند؛ مردی که سال‌هاست در طول شبانه‌روز فقط دوسه ساعت می‌خوابد و بس؛ مردی که همه روز و شبش را به‌هم دوخته است تا از همسر بیمار و تنها فرزند معلولش، نگهداری کند.

 

یادگاری از جنگ

حسین سعیدی متولد ۱۳۳۹ است. حسین ۶ برادر دارد و یک خواهر. او فرزند سوم خانواده است و به‌گفته خودش، تحصیلاتش با شروع انقلاب فرهنگی در مقطع دیپلم متوقف می‌شود. سعیدی اوایل جنگ برای طی خدمت سربازی به جبهه اعزام می‌شود.

از آن دوران ترکشی در لگنش دارد که همان‌جا جا خوش کرده و بیرون نیامده است: «وقتی ترکش خوردم، دکتر‌هایی که پاکستانی بودند، در جبهه بالای سرم آمدند. آن‌ها اصرار داشتند که باید جراحی شوم. راستش دلم نخواست غیر از دکتر‌های ایرانی، دکتر دیگری مداوایم کند. قبول نکردم.»

سعیدی در پاسخ به این سؤال که آیا دنبال کار‌های جانبازی‌اش رفته است یا نه، می‌گوید: من سرباز بودم. برای ادای دین رفته بودم، پس جای غرامت گرفتن نبود. وقتی به خانه برگشتم، مادرم با همان گویش شمالی به من می‌گفت پشه که گازت نگرفته؛ ترکش خورده‌ای؛ دنبال کارهایت باش، اما من دلم راضی نشد. بعد از این سال‌ها هنوز ترکش داخل لگن گاه و بی‌گاه بدقلقی کرده، عرصه را برای سعیدی تنگ می‌کند.

 

چهارمین فرزندمان زنده ماند

حسین دربیست‌وهفت‌سالگی ازدواج می‌کند. او از همان سال‌های ابتدایی زندگی متوجه بیماری همسرش می‌شود: «همسرم فشارخون بسیار بالایی داشت که هیچ‌وقت متوجه آن نشده بود. سه فرزندمان را در ماه آخر بارداری به‌خاطر همین فشارخون بالا از دست دادیم. همسرم، فرزند چهارم‌مان را که باردار بود، باز فشارخون امانش را برید. روز‌های آخر بود و چیزی به وضع حملش نمانده بود که حال همسرم بد شد.

به بیمارستان که رفتیم، گفتند فرزندتان را از دست داده‌اید، با این حال همسرم را برای مداوا به شهر بزرگ‌تری بردم. آنجا گفتند فرزندتان زنده است، فقط نبضش ضعیف شده است. فوری او را جراحی کردند و فرزندم به‌دنیا آمد.»

با آمدن مصطفی، زندگی حسین و همسرش رنگ دیگری به خود می‌گیرد. حسین مسرور از اینکه بالاخره صاحب فرزندی شده است، مداوای همسرش را از سر می‌گیرد: «پسرم سه چهار سال بیشتر نداشت که کار همسرم به دیالیز کشید. او هفته‌ای سه روز با قطار به‌تنهایی به ساری می‌رفت و دیالیز می‌شد.

من هم ناچار باید به سر کارم می‌رفتم، بنابراین تنها پسرم با همان سن و سال کم در خانه تنها بود. پسرم قدش به گاز نمی‌رسید. قابلمه را زیر پایش می‌گذاشت و برای خودش نیمرو درست می‌کرد. آن‌وقت‌ها مثل امروز نبود؛ مردم در خانه‌شان تلفن نداشتند. اطرافیانم هم بیشتر کشاورز بودند و گرفتار.»

 

دربه‌ در به‌دنبال کلیه

آن‌ها شانس‌شان را برای دریافت کلیه امتحان می‌کنند. هربار اتفاقی می‌افتد و پیوند انجام نمی‌شود. یک‌بار کلیه، سنگ‌ساز از آب درمی‌آید. یک‌بار دهنده کلیه معتاد از کار درمی‌آید. یک‌بار هم خون آلوده، همسر سعیدی را به هپاتیت مبتلا می‌کند.

مشکلات کبدی موجب می‌شود پیوند به تاخیر بیفتد، اما سعیدی دست از درمان همسرش نمی‌کشد: «وقتی آزمایش‌های همسرم را نشان دکتر دادم، خیلی تعجب کرده بود؛ چون فکرش را نمی‌کرد با این جدیت به‌دنبال مداوا باشیم و اصلا همسرم از این بیماری کبدی که خیلی هم خطرناک بود، جان سالم به در ببرد. دکتر فوری اجازه عمل را صادر کرد و همسرم در اولین نوبتِ پیوند قرار گرفت.»

بالاخره بعد از طی فرازونشیب‌های مختلف، پیوند کلیه در تهران انجام می‌شود، با این حال آن‌قدر دارو‌های مختلف و جور واجور به خورد همسر سعیدی داده می‌شود که به‌مرور کورتن‌ها و دارو‌های شیمیایی اثرش را نشان می‌دهد. دید چشم‌های همسر سعیدی حالا به‌حدی است که به‌گفته خودش، تنها شبحی از صورت اطرافیانش را می‌بیند و نور یک چشمش را به‌طور کامل از دست داده است.

 

آن شب لعنتی

همه شیرینی زندگی سعیدی، دردانه پسرش مصطفی بوده است. باورش خیلی سخت است پسری که روی تخت افتاده است و هیچ صدایی از گلویش خارج نمی‌شود، روزی یکی از بچه‌های باهوش فامیلِ سعیدی بوده باشد: «پسرم خیلی باهوش بود. هم خوب موتورسواری می‌کرد و هم به رانندگی مسلط بود، طوری‌که وقتی در چهارده‌سالگی رانندگی را یاد گرفته بود، هروقت به عباس‌آباد می‌رفتیم، او پشت فرمان می‌نشست. در خانه رایانه نداشتیم، اما هرکدام از اقوام که رایانه می‌خرید، می‌رفت و برایش نصب می‌کرد. خیلی هم وسواس بود؛ هر روز دوش می‌گرفت.»

سعیدی لبخند تلخی می‌زند و می‌گوید:، اما حالا فقط هفته‌ای یک‌بار او را به حمام می‌برم. طفلکی مجبور است و حرفی هم نمی‌تواند بزند. سعیدی گاهی زیرچشمی نگاهی به مصطفی می‌اندازد. همسرش همان روبه‌رو کنار مبل نشسته و زانویش را در آغوش گرفته است.

مصطفی در آستانه سی‌سالگی است، اما برای مادر، کودکی دو سه ساله است. با او دالی می‌کند و از کلماتی استفاده می‌کند که فقط برای کودکی در سن کم، به‌کار می‌رود.

آنچه باعث شد مصطفای باهوش به این جوان خسته و بی‌رمق روی ویلچر تبدیل شود، تنها یک حادثه بود: «سالگرد یکی از اقوام نزدیکم بود. به روستای همسرم رفته بودیم. سر نماز بودم که مصطفی آمد و با مادرش خداحافظی کرد. دوم تیر ۸۵ بود. می‌خواست با دوستانش به عباس‌آباد، از مکان‌های دیدنی شمال، برود. آن‌ها با موتور به عباس‌آباد رفتند. ما هم شب به خانه برگشتیم.

آخر‌های شب بود. حدود ۱۱ می‌شد که پسرم زنگ زد و گفت بچه‌ها اصرار می‌کنند شب بمانیم. فردای آن شب ساعت ۶ یا ۶:۳۰ صبح بود که رفتم نان بخرم. تازه برگشته بودم که زنگ در خانه را زدند. به دل مادر مصطفی افتاده بود که اتفاقی افتاده است. با نگرانی به‌سمت تراس خانه رفت. من در را باز کردم. یکی از اقوام جلوی در بود. او خبر داد که پسرم تصادف کرده است و باید به بیمارستان برویم.»

ضربه مغزی و دیگر هیچ

سعیدی پسرش را تکه‌گوشتی روی تخت بیمارستان می‌یابد: «گفتند ضربه مغزی شده است، اما تا هشت نُه ساعت بعد هم عملش نکردند. همین موضوع باعث شد صدمه زیادی به مصطفی بخورد.»

مکالمه مصطفی با مادرش، آخرین گفت‌وگویش با دنیای بیرون است. مصطفی ۴۵ روز در حالت اغما می‌ماند. سعیدی بالای سر پسرش می‌رود. برای اینکه به من نشان بدهد کجای سر پسرش در تصادف ضربه خورده است، دستش را روی پیشانی مصطفی می‌کشد. چشم‌های پسرش به دودو می‌افتد.

دست‌های مصطفی چنان درهم گره شده است که هیچ نیرویی نمی‌تواند انگشتانش را ازهم باز کند. دست‌های مشت‌کرده‌اش بالا و پایین می‌رود. پا‌های مصطفی می‌لرزد و به شدت به صندلی چرخ‌دار می‌خورد. پدر چسب‌های صندلی را باز و سعی می‌کند با حرف‌هایش مصطفی را آرام کند: «چیزی نیست پسر. داریم صحبت می‌کنیم.»

همسر سعیدی با نگرانی رفتار شوهر و پسرش را زیر نظر دارد. آرام به گویش شمالی می‌گوید: «خدایا تو نجات هده!» یعنی خدایا! تو شفای پسرم را بده! سعیدی، اما هنوز بالای سر پسرش ایستاده است. دهان مصطفی را باز نگه می‌دارد. سرش را به عقب می‌چرخاند و سعی می‌کند از بروز تشنجی شدید جلوگیری کند. مصطفی که آرام‌تر می‌شود، پدر سرجایش روی دسته مبل برمی‌گردد و می‌گوید: «طوری نیست. پس‌لرزه شدیدی بود که رفع شد.»

 

زندگی نباتی مصطفی

مصطفی در پانزده‌سالگی وارد مرحله جدیدی از زندگی‌اش می‌شود. زندگی نباتی پسر پرشر و شور خانواده سعیدی از همان زمان آغاز می‌شود: «پسرم را با تب ۴۰ درجه از بیمارستان تحویل گرفتم. در واقع نگهش نمی‌داشتند. گوشه‌ای از خانه را برای حضور مصطفی آماده کردیم. کپسول اکسیژن، پرستار، تخت بیمارستانی و... تعدادی از لازمه‌های نگهداری از او بود. مصطفی را که آوردیم، مادرم بی‌قراری می‌کرد و می‌گفت بچه مرده را چرا به خانه آوردی؟»

از آن روز زندگی سعیدی، وقف تنها پسرش می‌شود: «دو سه سال اول مصطفی اوضاع وخیم‌تری داشت. خاطرم هست یک سالِ تمام ساعت را کوک می‌کردم و شب ۱۰ دقیقه به ۱۰ دقیقه بیدار می‌شدم، مبادا راه گلویش مسدود شده باشد. گلویش سوراخ بود و ساکشنش می‌کردم.

الان اوضاع مصطفی بهتر است. زمانی بود که اگر روی صورت می‌افتاد، نمی‌توانست خودش را تکان بدهد و خفه می‌شد. برای همین شب‌ها ۱۰ دقیقه به ۱۰ دقیقه بیدار می‌شدم و کنترلش می‌کردم.»

هنوز هم سعیدی خواب آرامی ندارد. به‌گفته خودش، شب‌ها فقط یکی دو ساعت می‌خوابد و مدام بیدار می‌شود و مصطفی را جابه‌جا می‌کند، مبادا زخم بستر بگیرد، مبادا تشنج کند و...

 

داستان آن مرد فداکار‌

 

بازنشستگی و هم‌جواری با امام رئوف (ع)

چند وقتی بیشتر از بازنشسته شدن سعیدی نمی‌گذرد که دلش، هوای مشهد را می‌کند: «یک روز عصر نه خواب بودم و نه بیدار، انگار یک نفر در گوشم می‌گفت حسین! برو مشهد. دو سه بار این موضوع تکرار شد. وقتی با اقوام نزدیکم مشورت کردم، آن‌ها هم نظرشان مثبت بود. طولی نکشید که بار و بندیلمان را جمع کردیم و روانه مشهد شدیم.»

دل سعیدی به کَرم حضرت رضا (ع) خوش بود و بس: «اینجا هم غریبیم، آنجا هم غریب بودیم. لااقل اینجا غربت را احساس نمی‌کنیم؛ دلمان به مهربانی امام‌رضا (ع) گرم است.»

حالا سه چهار سالی می‌شود که سعیدی در مشهد ساکن است و روز و شبش را وقف همسر و فرزندش کرده است: «راستش از گوشه و کنایه اقوام خلاص شدیم. هر بار که من را می‌دیدند، می‌گفتند شفا نگرفت؟ خوب نشد؟ ببرش بهزیستی، آنجا بهتر به او می‌رسند و...»

حالا سعیدی از اینکه ساکن مشهد شده است، راضی است: «آن‌وقت‌ها که در بهشهر بودیم، اقوام می‌آمدند، سری می‌زدند و می‌رفتند، اما حالا هرکدامشان که می‌آیند، چندشبی را پیش ما می‌مانند. همین خوب است.»


به آن‌ها وابسته‌ام

سعیدی نه شب دارد و نه روز، با این وجود با همه دل‌وجانش به همسر و فرزندش عشق می‌ورزد: «در طول روز تا جایی‌که امکان دارد، بیرون نمی‌روم؛ چون اگر دیر برگردم، مصطفی با من قهر می‌کند و تا مدتی به صورتم نگاه نمی‌کند؛ برای همین صبح سحر هنوز همسر و فرزندم خوابند، به حرم می‌روم. ۱۰ سالی می‌شود مصطفی تشنج می‌کند؛ همین موضوع باعث شده است از نزدیکش جُم نخورم، مبادا تشنج کند و همسرم نتواند مراقبش باشد. آن‌قدر به همسر و پسرم وابسته‌ام که زندگی بدون آن‌ها برایم سخت است.»

زندگی سعیدی بعد از ازدواج صرف بیماری همسرش و بعد از تصادف پسرش، وقف مراقبت از او شده است: «مصطفی آزاری ندارد. ساعت ۱۱ شب می‌خوابد و ۶ صبح بیدار می‌شود. از اول صبح هم با صدای دهانش من را متوجه می‌کند که گرسنه است و صبحانه می‌خواهد.

بعد از صبحانه، تلویزیون را برایش روشن می‌کنیم. اگر برنامه‌ای را دوست نداشته باشد، نگاه نمی‌کند. سرش را می‌چرخاند و بی‌توجه است، اما برنامه‌های موردعلاقه‌اش را بادقت نگاه می‌کند. او از بچگی آب خالی نمی‌خورد، هنوز هم همین‌طور است. اگر کمی آب خالی به او بدهیم، در دهانش نگه می‌دارد. همیشه آبی که می‌خورد، همراه با گلاب و شکر طعم‌دار است.»

سعیدی این روز‌ها آماده می‌شود که چند روزی را به بهشهر برود: «همسرم آنجا دکتری دارد که باید دوباره به او سر بزنیم تا چشم‌هایش را معاینه کند. خدا کند بینایی همسرم برگردد! خدا کند دکتر بتواند برایش کاری انجام دهد!» 

ارسال نظر