کد خبر: ۶۷۷۹
۱۶ مهر ۱۴۰۲ - ۱۵:۴۵

شاهین؛ هوای "حوا" را دارد

شاهین و حوا، ۲ سالمند آسایشگاه فیاض بخش هستند که دست سرنوشت بعد از گذر یک عمر مسیر زندگی آن‌ها را با یکدیگر یکی کرده است.

دستان هم را می‌گیرند تا لذت کنار هم بودن را فراموش نکنند. به حرف‌های بدون تاریخ و زمان هم گوش می‌دهند تا قوت قلبی برای یکدیگر باشند. آن‌ها داوطلب شده‌اند تا در دوران کهولت سن همراه و همدل هم باشند. شاهین و حوا، ۲ سالمندی هستند که دست سرنوشت بعد از گذر یک عمر مسیر زندگی آن‌ها را با یکدیگر یکی کرده است تا روز‌های پیش‌رو را در کنار هم آرام گیرند چیزی که شاید از تصور ذهنی آن‌ها نیز به دور بود.

 

همدم حوا

 

خاطرات خاک گرفته

در یک صبح سرد زمستانی با آسمانی نیمه ابری راهی مکانی می‌شوم که ۳۰ موی سفید کرده، با تجربه‌ای از کوله بار زندگی در کنار هم اوقاتشان را سپری می‌کنند. افرادی که در روزگاری نه چندان دور اسم و رسمی برای خود داشتند، اما امروز در کنج خلوت خود روزشان را شب می‌کنند.

در مقابلم ساختمانی به نسبت قدیمی وجود دارد که برای رسیدن به در ورودی باید چند پله‌ای بالا رفت. در سرای سالمندان که به رویم باز می‌شود در محوطه درونی ساختمان چند پیرزن نشسته‌اند و مشغول تماشای تلویزیون هستند. بی‌حوصلگی در نگاه آن‌ها کاملا مشهود است. یکی دستش را زیر چانه‌اش گذاشته و دیگری بر روی کاناپه دراز کشیده و چشمان نیمه بازش را به صفحه تلویزیون دوخته است.

پیرزن دیگری بر روی پیراهن گلدارش ژاکت آبی رنگی به تن کرده است و تسبیح فیروزه‌ای رنگش را در دست می‌چرخاند و زیر لب ذکری را زمزمه می‌کند. او اولین نفری است که با دیدن ما لبخندی بر روی چهره سرد و ساکتش نقش می‌بندد و با گرمی  سلام و احوال‌پرسی می‌کند. صدای گرم او باعث می‌شود تا همه نگاه‌ها به سمت ما روانه گردد، اما هیچ حرکتی از آن‌ها سر نمی‌زند انگار که دیگر با سکوت و تنهایی خود خو گرفته باشند.

این سرای سالمندان ساختمانی جنوبی و دو طبقه است که طبقه اول آن به بانوان و طبقه دوم نیز به آقایان اختصاص دارد. پشت ساختمان حیاطی است که وسط آن باغچه کوچکی با حوض آبی قرار دارد. سرمای زمستان و محیط آسایشگاه حیاط را نیز بی‌نصیب نگذاشته و انگار که درختان خشکیده و آب یخ زده حوض روح حیاط را بلعیده است.

از داخل حیاط که ساختمان را ورانداز می‌کنیم نگاه‌های پیرمرد پشت پنجره توجهمان را جلب می‌کند. آن‌قدر غرق خودش شده که حضور ما را حتی احساس نمی‌کند، دستان لرزانش را روی عصایی گذاشته و نگاهش را از نقطه‌ای که به آن خیره شده برنمی‌دارد.

به گونه‌ای ساکت است که تصور می‌کنیم خاطرات روز‌های کودکی، جوانی و میانسالی را در پس ذهنش مرور می‌کند و نمی‌خواهد کسی وارد حاشیه امن او و خاطراتش شود.

چقدر غم‌انگیز است هنگامی که می‌بینیم این عزیزان که روزی برو و بیایی داشتند و دست نوازششان بر سر کودکانشان بود امروز که گرد سختی روزگار مویشان را سپید و جسمشان را ناتوان کرده باید چشمانشان منتظر باشد. منتظر کسی که از راه برسد و جویای حال آن‌ها شود. کسی که حتی شاید او را نشناسند و ندانند کیست، اما فقط دلشان خوش است که روزی یکی بیاید و آن‌ها را ملاقات کند.


روایت یک اتفاق

آنچه که باعث شده تا به سراغ این سرای سالمندان بیاییم، تهیه گزارش از وضعیت سالمندان نبوده است بلکه به خاطر اتفاق جالبی بوده که چندی پیش در اینجا رخ داده است، اتفاقی که حال و هوای این خانه را تغییر داده است.

از قدیم می‌گویند اگر عشق و امید در دل و جانت زنده باشد، حتی گذر عمر و گرد پیری هم نمی‌تواند حریفش شود. شاهین و حوا از سالمندان این آسایشگاه هستند که تقدیر دستشان را در سن ۶۰ سالگی در دست هم قرار می‌دهد و حال اتاق کوچکی در همین آسایشگاه دارند تا روز‌های پیش‌رو را در کنار یکدیگر سپری کنند.

سرنوشت آن‌ها به گونه‌ای رقم خورده که هر دو از همان بدو تولد برای همیشه روی صندلی چرخ دار می‌نشینند و همین موضوع باعث شده تا خانواده‌های آن‌ها در کودکی رهایشان کنند و هر دو سال‌ها مجهول المکان زندگی کنند تا زمانی که به سن پیری می‌رسند و از طریق نامه دادگاه و از طرف بهزیستی به سرای سالمندان معرفی می‌شوند.

شاهین  ۶۴ سال سن دارد و اصالتا تهرانی است. از بچگی همراه پدر و مادرش ساکن مشهد می‌شود تا زمانی که مادرش فوت می‌کند و پدرش دوباره ازدواج می‌کند. به خاطر معلولیتی که داشته نامادری از او نگهداری نمی‌کند و زمانی که پدرش راهی سفر تجاری به خارج از کشور می‌شود مرتب شاهین را که پسر بچه کم سن و سالی بوده آزار می‌دهد. دوستان و آشنایان با دیدن سختی‌های شاهین او را به آسایشگاه معلولان شهید فیاض بخش می‌سپارند.

حوا ۵۹ ساله نیز سرنوشتی مشابه شاهین داشته است با این تفاوت که بعد از فوت پدر و مادرش، خواهر و برادرهایش او را به فیاض‌بخش می‌سپارند و سال‌ها می‌گذرد، اما هیچ گاه سراغی از او نمی‌گیرند و او در تنهایی سال‌های عمرش را می‌گذراند تا به سن سالمندی می‌رسد و به آسایشگاه سپرده می‌شود.


گذر یک عمر

هر دو روی ویلچر نشسته‌اند، هیچ کدام کم حافظه یا دچار بیماری آلزایمر نیستند و گذشته‌شان را به خوبی به یاد دارند، اما مشتاق به بازگو کردن آن نمی‌باشند. از قبل به آن‌ها گفته شده که برای گزارش می‌آییم بنابراین با روی گشاده پذیرای ما در اتاق کوچکشان می‌شوند. اتاق کوچکی که با پروانه‌های کاغذی روی دیوار زیبایی خاصی پیدا کرده است، عکس ازدواجشان نیز بر روی دیوار جلوه اتاق را تغییر داده است.

صحبتمان را با شاهین آغاز می‌کنیم. او که به شدت سرماخورده است با صدای بمی به زندگی گذشته‌اش اشاره می‌کند: «درست به خاطر ندارم چند ساله بودم که به فیاض‌بخش سپرده شدم، اما سن و سال زیادی نداشتم و برای یک کودک دشوار بود که بخواهد جدا از خانواده‌اش زندگی کند، اما بعد از مدتی با فضای آسایشگاه خو گرفتم و دوستان خوبی پیدا کردم دوستانی که یک عمر را با هم گذرانده‌ایم.»

شاهین در کارگاه سفال‌گری آسایشگاه فیاض بخش هنری یاد می‌گیرد و کار می‌کند، اما بعد از مدتی، چون دوست داشته در اجتماع باشد در دکه روزنامه‌فروشی که مقابل ترمینال قرار داشته است، مشغول به کار می‌شود: «زمانی که در دکه کار می‌کردم را بسیار دوست داشتم، چون با افراد مختلفی آشنا شدم، دو سه نفر از آن‌ها قالی فروشی داشتند و این دوستی ما هنوز ادامه‌دار است هنوز هم گاهی به آن‌ها سر می‌زنم و ساعتی را در مغازه‌شان درد دل می‌کنیم.» آهی از سر حسرت می‌کشد: «صحبت از این زمونه بی‌وفا!»

دوستان زیادی در فیاض بخش داشته است و می‌گوید اگر دست خودش بود می‌خواسته در همان‌جا بماند، اما به او گفته‌اند از ۶۰ سالگی باید به خاطر سن و نوع نگهداری به خانه سالمندان برود، دست‌هایش را بر روی پاهایش می‌کشد و با مرور خاطره لذت‌بخشی در ذهنش، صورتش به خنده باز می‌شود: «دوستانم از فیاض بخش به دیدارم می‌آیند آن‌ها با همان ویلچرهایشان مسیر فیاض بخش تا فرامرز را طی می‌کنند تا ساعتی در کنار هم باشیم.»


دلم می‌خواست از تنهایی دربیایم

از ازدواجش می‌پرسیم از اینکه چطور شد تصمیم به ازدواج گرفت آن هم در این سن و سال؟ او نیز از روزی می‌گوید که به مددکار آسایشگاه گفته دوست دارد، ازدواج کند: «دلم می‌خواست از تنهایی دربیایم و هم صحبتی داشته باشم» نگاهی به چهره حوا می‌کند و دستش را می‌گیرد: «چند باری در جشن‌هایی که به مناسبت‌های مختلف مثل اعیاد در آسایشگاه برگزار می‌شد حوا را دیده بودم، اما اول اسمی از او به میان نیاوردم، چون نمی‌دانستم دلش می‌خواهد ازدواج کند یا نه.»

مددکار آسایشگاه زمانی که متوجه می‌شود قصد شاهین برای ازدواج جدی است حوا را به او پیشنهاد می‌دهد و شاهین که دلش با حوا بود از آن‌ها می‌خواهد تا بتواند چند باری با حوا صحبت کند: «هر دو نفرمان نه خانواده‌ای داشتیم و نه تاکنون ازدواج کرده بودیم زمانی که صحبت از ازدواجمان شد فقط به پایان دادن این تنهایی فکر می‌کردیم.»

 

هوای «حوا»

با وجودی که حوا مشکل کلامی دارد و نمی‌تواند به درستی صحبت کند، اما در همان ابتدا به حلقه دستش اشاره می‌کند و سعی می‌کند به ما بفهماند که ازدواج آن‌ها یک ازدواج معمولی نبوده است. معلولیت نخاعی و همچنین کلامی باعث نشده تا حوا از ظرافت‌های زنانه دور بماند به گفته مددکار آسایشگاه او یکی از بانوان سالمندی است که بسیار به ظاهر خود اهمیت می‌دهد و تمام لباس‌هایش را خودش انتخاب می‌کند.

حوا در میان مدیران و بانوان این سرای سالمندان به مهربانی معروف است. او همدم سایر زنان این آسایشگاه است و با وجودی که ملاقات‌کننده‌ای از بستگان ندارد، اما صبوری و خوش خلقی او باعث شده تا ملاقات‌کننده‌های عمومی بعد از یک بار هم‌صحبتی با او عاشقش شوند آنقدر که به صورت مداوم برای دیدارش به آسایشگاه فیاض بخش  بیایند.

لباس سفید مرتبی به تن کرده است و سعی می‌کند با دستان مشت شده اش روسری‌اش را مرتب کند و سپس درباره آشنایی‌اش با شاهین و تصمیم به ازدواجش بگوید. کم و بیش متوجه صحبت‌هایش می‌شویم، اما مددکار به کمک ما می‌آید: «وقتی مددکار از من پرسید که آیا حاضر به ازدواج هستی؟ اول پرسیدم که چه کسی است؟وقتی گفتند شاهین است قبول کردم، چون او را به مهربانی می‌شناختم.»

انگشتان مشت شده‌اش را در دست شاهین محکم می‌کند: «شاهین مردی آرام، خوش اخلاق و پر انرژی است و از زمانی که ازدواج کرده‌ایم هوای من را خیلی دارد.» شاهین به میان کلامش می‌آید: «خودش هوای من را دارد همش به فکر سلامتی من است می‌گوید شب‌ها کمتر شام بخورم تا اضافه وزن اذیتم نکند» دوباره نگاهش را روانه حوا می‌کند و این بار با شیطنت می‌گوید: «می‌خواهد شوهری خوش‌تیپ و ورزشکار داشته باشد!»

 

شاهین؛ هوای


 سور و سات عروسی

ازدواج شاهین و حوا به سادگی انجام نمی‌شود، چون حضانت هر دو نفر آن‌ها از کودکی به بهزیستی سپرده شده است و خانواده‌ای نداشتند باید برای ازدواج اجازه دادگاه را کسب می‌کردند. محمدپور، مدیر این آسایشگاه، که تمایل آن‌ها را برای ازدواج می‌بیند دنبال کار آن‌ها را می‌گیرد و بسیار تلاش می‌کند تا می‌تواند نظر مساعد دادگاه را برای ازدواج شاهین و حوا بگیرد حتی مبلغ دو میلیون تومانی که به عنوان مهریه تعیین می‌شود را بر عهده می‌گیرد، چون شاهین کار و بار و قیمی ندارد که تحت تکلف آن‌ها بتواند مهریه‌ای پرداخت کند.

با اجازه دادگاه سور و سات عروسی برپا می‌شود و محمدپور برای اینکه روحیه‌ای به سالمندان آسایشگاه بدهد، ترتیب جشن عروسی را با هماهنگی با بهزیستی در تالاری می‌دهد، لباس سفیدی برای حوا و کت و شلوار دامادی برای شاهین خریداری می‌شود و کارت‌های دعوت به دست دوستان شاهین و حوا می‌رسد.

شاهین که وارد تالار می‌شود با دیدن سفره عقد و مهمانان بغضش می‌ترکد و بی‌اختیار گریه می‌کند: «باورم نمی‌شد که چنین جشنی برای ازدواج ما تدارک دیده باشند تصورم بر این بود که عاقد می‌آید و خطبه را می‌خواند و تمام! اما مدیر و کارمندان آسایشگاه ما را شوکه کردند.» دوباره راه گلویش با بغض بسته می‌شود انگار که آن روز را به یاد می‌آورد.

حوا که با دقت صحبت‌های شاهین را گوش می‌کند: «خیلی از دوستانی که برای ملاقات در ماه می‌آمدند هم حضور داشتند صورت‌های خندان آن‌ها به ما انرژی می‌داد.» به مددکار اشاره می‌کند و یک باره می‌گوید: «حتی ماشینی نیز با گل تزئین کرده بودند و مدیر آسایشگاه از مهمانان با شام پذیرایی کرد.»

اکنون دو، سه ماهی از ازدواج آن‌ها می‌گذرد و به گفته مددکار آسایشگاه این اتفاق نه تنها رنگ و روی زندگی این زوج معلول را تغییر داده است بلکه باعث شده تا سالمندان دیگر نیز روحیه بگیرند و گرچه ازدواج سالمندی مانند تمامی پیوند‌ها ممکن است مشکلاتی را هم برای زوجین به همراه داشته باشد، اما از لحاظ روحی امید به زندگی را در آن‌ها دوچندان کرده است.

 

* این گزارش شنبه   ۲۲ دی ۱۳۹۷ در شماره ۳۲۳ شهرارا محله منطقه ۲ چاپ شده است.

ارسال نظر