کد خبر: ۷۹۲۰
۱۱ دی ۱۴۰۲ - ۱۵:۰۰

شبانی، شاعر چهاربرجی، فرهنگ‌نامه توسی‌هاست

دفتر شعر مرتضی شبانی ما را به مشهد و به‌ویژه چهاربرج ۶۰‌سال پیش می‌برد و برایمان از «دامن همت به کمر زدن»، «گریبان چاک دادن»، «بُخو»، «فرنگ» و... می‌گوید.

دکتر پاپلی‌یزدی در مقدمه کتاب «شازده‌حمام» نوشته: من و همسالان من همچون انسان‌هایی هستیم که هزار سال زیسته‌اند. ما از نزدیک سبک زندگی پدرانمان و پدرانِ پدرانشان را دیده و با آن روزگار گذراندیم. اما با پیشرفت سریع تکنولوژی کودکی ما امروز به تاریخ پیوسته و از آن دوران تنها ما ماندیم و مشتی خاطره؛ بنابراین اگر این خاطرات را ثبت نکنیم، بی‌شک خیانت است به تاریخ. با این مقدمه مرتضی شبانی را هم می‌توان از‌جمله هم‌سالان دکتر پاپلی دانست که ثبت خاطرات او کمک شایانی است به تاریخ.

امروز او درکنارمان نشسته و با حافظه‌ای قوی و البته همت بالا و تحقیق و جستجویی که در این مدت انجام داده، ما را به مشهد و به‌ویژه چهاربرج ۶۰‌سال پیش می‌برد و برایمان از «دامن همت به کمر زدن»، «گریبان چاک دادن»، «بُخو»، «فرنگ» و... می‌گوید. 

 

شهادت غلامرضا مرا شاعر کرد

داستان شاعری‌اش را گره می‌زند به شهادت غلامرضا سمیعی. روزی که درد فقدان پسردایی و هم‌رزم را، تنها شعر و سخنِ برآمده از دل است که می‌تواند التیام بخشد. مرتضی شبانی می‌گوید: «از بچگی احساس می‌کردم می‌توانم شعر بگویم، حتی آن‌قدر آمادگی داشتم که حرف‌هایم را هم با نظم بگویم، اما هیچ گاه جسارت سرودن شعر را نداشتم. تا اینکه خبر شهادت پسردایی‌ام در سال‌۶۱ آن‌قدر به قلبم فشار آورد که تنها سرودن شعری در وصف او توانست آرامم 
کند.»

روز تشییع‌جنازه غلامرضا سمیعی، اولین شهید چهاربرج و فردی که مسجد علی‌بن‌ابی‌طالب (ع) هم به نام او و با مبلغی که بنیاد شهید به پدرش داده بود تجدید‌بنا شد، شبانی بلندگوی ماشین صوت جهاد را دست می‌گیرد و شروع به خواندن شعرش می‌کند. رضا رضا جان، بهر رضای خدا، جان رو کردی فدا... این شعر به‌قدری در مراسم تشییع‌جنازه تأثیرگذار واقع می‌شود که بعد از آن اهالی چهاربرج مرتضی شبانی را به عنوان یک شاعر می‌شناسند و برای مناسبت‌های مختلف از او می‌خواهند شعری بسراید.

 

مرتضی شبانی، شاعر چهاربرجی است که اطلاعات دقیقی از تاریخ مردمان قدیم دارد

 

شعر باید خودش بیاید

شاعری را ذاتی می‌داند و از آن قسم آدم‌هایی است که اعتقاد دارند با آموزشگاه رفتن و درس‌خواندن نمی‌توان شاعر شد. می‌گوید: «من هیچ تلاشی برای جور‌کردن وزن و قافیه نمی‌کنم. کلمات من در جمله نظم می‌گیرند.» با این حال، اما از درس‌خواندن غافل نبوده.

مرتضی شبانیِ ۶۰‌ساله جزو آخرین گروه‌های مکتب‌رفته‌ای است که پس‌از تطبیق آموزش‌های مکتب و مدرسه، سر کلاس دوم می‌نشیند و تا کلاس ششم ادامه می‌دهد. البته کلاس ششمی که در آن دوران با آن می‌شد درس داد. او با همین میزان از سواد، دفتر شعرش را گشود و تا به امروز حدود ۲ هزار شعر سروده است.

در‌میان سروده‌هایش آثار متفاوتی می‌توان یافت؛ از وقایع تاریخی، چون روز افتتاح بسیج و سالگرد پیروزی انقلاب گرفته تا جغرافیای چهاربرج و اعیاد مذهبی و حتی راهیابی تیم ایران به جام جهانی و مزاحم تلفنی.

شبانی درباره این تنوع می‌گوید: «سوژه‌هایم را معمولا از اتفاق‌هایی که پیرامونم رخ می‌دهد، برمی‌گزینم. مثلاً روز بازی ایران و استرالیا هرآنچه را که در مسیر خانه بر سرم آمد، نوشتم. این شعر در روزنامه خراسان چاپ شد.»
بهره‌گیری و الهام از شعر‌های قدیمی که به‌صورت شفاهی وجود داشته و سینه‌به‌سینه به او رسیده، بخش دیگری از آثار این شاعر را به خود اختصاص می‌دهد.

با آوازی دلنشین شروع به خواندن می‌کند: «گر خدا را می‌شناسی یک شبی تنها برو/  دامن کوه را بذار از دامن صحرا برو/  صبحدم بوی گل روی محمد آمده/  این نسیم از گلشن کوی محمد آمده...» بعد درباره این شعر می‌گوید: «آهنگ این شعر قدیمی است و از سه پشت قبل به پدرم رسیده، او هم برای من می‌خواند.

مرتضی شبانی تا به امروز دو هزار شعر سروده است

روزی نشستم و بر روی آهنگ، این شعر را نوشتم. وقتی شعر را در مراسمی در آرامگاه فردوسی خواندم، یکی از موسیقی‌دانان حاضر در جمع بعد از مجلس به‌دنبالم آمد و گفت این آهنگ را از کجا آورده‌ای؟ گفتم از اجدادم به من رسیده. گفت این آهنگ از آهنگ‌های قدیمی مشهد است که در حال حاضر تنها نمونه‌اش در تربت‌جام یافت می‌شود.»

 

اهالی چهاربرج فکر می‌کنند ما خواهر و برادریم!

از تعداد خواهر و برادرهایش که می‌پرسیم، قدری فکر می‌کند و سرانجام می‌گوید: «پدر من چهار زن داشت. به‌جز خواهر و برادرهایم، فرزندان عمو و زن‌عمویم هم که در حادثه‌ای فوت کردند، در خانه ما بزرگ شدند، به‌طوری‌که در حال حاضر تنها چند تا از قدیمی‌های چهاربرج این موضوع را می‌دانند و بقیه فکر می‌کنند ما همه خواهر و برادریم.

به همین خاطر الان تعداد خواهر و برادرهایم را دقیق نمی‌دانم. پدرم سال گذشته پس از سر‌و‌سامان‌دادن همه فرزندانش فوت کرد.» او که خود نیز یک دختر و پنج پسر دارد، از میان فامیل پرتعدادش تنها به ذوق و قریحه شاعری یکی از فرزندانش اشاره می‌کند و می‌گوید: «گرچه دخترم ادبیات خوانده و گاهی ایراد وزن و قافیه شعر مرا می‌گیرد، خود ذوق شاعری ندارد. اما احساس می‌کنم یکی از پسرانم که علوم سیاسی خوانده می‌تواند شاعر خوبی شود.»  

 

شاعری شغل نیست

گرچه در مراسم و مناسبت‌های مختلف از او برای شعرخوانی دعوت می‌شود، شاعری را شغل نمی‌داند و می‌گوید: «ما هم شغل پدری را ادامه دادیم و اوایل زراعت و کشاورزی می‌کردیم؛ اما چهار سطل آب که به‌اصطلاح بین اهالی مشهور به یک دهن کوزه آب است (از‌آنجاکه سرِ کوزه کوچک است وقتی چیزی را می‌خواهند کوچک بشمارند به‌اصطلاح آن را به دهن‌کوزه تشبیه می‌کنند) جواب کشاورزی را نمی‌دهد. با‌این‌حال هنوز هم اندک کشاورزی‌مان را داریم.» 

 

مرتضی شبانی، شاعر چهاربرجی است که اطلاعات دقیقی از تاریخ مردمان قدیم دارد

 

دامن همت به کمر زدن یعنی چه؟

وقتی شش‌ساله بودم، هنوز کشاورزان زمین‌هایشان را با گاو‌آهن شخم می‌زدند و لباس‌های بلندی به نام قبا به تن می‌کردند. شال محکمی که به دور این قبا بسته می‌شد، حکم دکمه‌های امروزی را داشت. لباس کار و مهمانی مردم همین بود.

کشاورزان سرِ زمین برای جلوگیری از کثیفی لباس، قسمت پایین آن را داخل شال کمرشان می‌بردند، اما هنگام بازگشت به روستا برای حفظ حجاب کامل لباس را آویزان می‌کردند تا پا و لباس زیرشان دیده نشود. اصطلاح دامن همت به کمر زدن از همین‌جا رواج یافت؛ چراکه مردم موقع کار و تلاش، دامنشان را به کمر می‌زدند.  

 

تازه عقد‌کرده‌ها شالشان را آویزان می‌کردند

مردم قدیم چهاربرج مانند فردوسی شالی به سر می‌بستند. کسی که تازه عقد کرده بود، حتما باید شالش را آویزان و سر آن را منگوله‌دار و زیبا تزیین می‌کرد. کم‌کم مردم آویز‌های شال را کوتاه کردند. بعد از مدتی آویز شال‌ها را به داخل آن برده و گره زدند، به‌طوری‌که بیشتر شبیه کلاه شد. حالا هم که دیگر کمتر کسی است که شال سر بگذارد. پدر بنده تا وقتی زنده بود، هرگز شالش را برنداشت و کماکان آن را به سبک قدیم با آویزی بلند می‌بست. 

 

عزاداران گریبان چاک می‌دادند

مردم قدیم همیشه دو دکمه بالای یقه لباسشان را می‌بستند. وقتی یکی از نزدیکان مردی فوت می‌کرد، او یقه لباسش را باز می‌گذاشت که یعنی از شدت غم و اندوه گریبان چاک داده. وقتی هفتم می‌گذشت، بزرگان ده برای اینکه فرد را از تعزیه دربیاورند، جمع می‌شدند و یقه لباسش را در مراسمی می‌بستند.   

 

بستن روسری روی چارقد بر حجاب بیشتر تأکید داشت

خانم‌ها همیشه علاوه‌بر پیراهن گشاد و دامن دورچینی که به تن داشتند، چارقدی به سر می‌کردند و برای تأکید بیشتر بر حجاب و جلوگیری از عقب‌رفتن چارقد، روسری یا سربندی هم روی آن می‌بستند. در حال حاضر تنها یکی از مادران من و دو خانم دیگر در چهاربرج این‌طور لباس می‌پوشند. بافتن بَرک (که شلواری از پشم بز است و در زمستان، پا را گرم می‌کند و در تابستان با ریختن قدری آب، خنک)، تره، لنگ، پالان و... ازجمله کار‌های زنان قدیم چهاربرج بود.  

 

قُبای ما را بریدند و کت کردند!

پدرم تعریف می‌کرد در زمان چادرکشی و کلاه‌برداری، کاری با زنان و مردان روستا نداشتند، اما در شهر به‌شدت سخت‌گیری می‌کردند. روزی پدر و مادرم برای کاری به شهر رفته بودند. مفتش‌ها یا همان مأموران به محض دیدن آن‌ها دنبالشان دویدند. مادرم فرار کرد و به داخل مسجدی پناه برد، اما پدر را گرفتند و قبای بلندش را بریدند و به‌اصطلاح کُت کردند! با این‌کار به‌اصطلاح می‌خواستند ما را فرنگی کنند!  

 

فرنگ کجاست؟

گوجه‌فرنگی یعنی گوجه‌ای که از فرنگ آمده، هویج‌فرنگی و توت‌فرنگی هم به همین منوال. آخر آن زمان کشاورزان ما گوجه و هویج نمی‌کاشتند و ما هم ندیده بودیم. به همین خاطر هر چیز نویی که می‌آمد، کنارش یک فرنگی هم می‌گفتند. در‌میان عامه مردم فرنگ به جایی گفته می‌شد که از آنجا چیز نو درمی‌آید! در همین راستا حتی به دهانه آبی که از زیر زمین هم می‌آمد، می‌گفتند فرنگ یعنی از جایی نو درآمده. مردم می‌گفتند بریم از دم فرنگ آب بیاریم!  

 

«بُخو» نوعی قفل قدیمی است

پدربزرگم قفلی قدیمی از سال‌۱۲۶۵ دارد به نام بُخو. آهنگران قدیم برای بستن پای اسب، این قفل را درست کردند و، چون به محض بستن به پای اسب، حیوان چاره‌ای جز نشستن و خواب نداشت، به‌اصطلاح به آن می‌گفتند بُخو (در زبان مشهدی یعنی بخواب).

بعد‌ها آهنگران قفل‌هایی هم برای درِ خانه‌ها درست کردند که خیلی به بخو شباهت نداشت، اما باز هم مردم آن را به همین نام می‌شناختند. با واردات قفل در زمان شاه کم‌کم آهنگر‌ها بیکار شدند و بخو‌ها جای خود را به قفل‌های خارجی داد.

 

مرتضی شبانی، شاعر چهاربرجی است که اطلاعات دقیقی از تاریخ مردمان قدیم دارد

 

مبادله کالا بین شهر و روستا

این روز‌ها کار چهاربرجی‌ها و مشهدی‌ها خیلی با هم فرق نمی‌کند. نه فقط چهاربرج که حالا شهر شده، که در اکثر روستا‌ها وضع به همین منوال است. اما من از روزگاری خاطره دارم که کار مردم روستا و شهر با هم تفاوت چشمگیری داشت.

روستایی‌ها کشاورزی و دامداری می‌کردند و برای شهری‌ها گندم، چغندر و شیر و ماست تولید می‌کردند و از آن سمت، شهری‌ها هم برای روستایی‌های اینجا قند، آب‌نبات، چای و... درست می‌کردند. به همین خاطر همیشه نوعی مبادله کالا بین شهر و روستا برقرار بود. عده‌ای کارشان همین بود.

قدیم‌ها سحرنزده قیماق (سرشیر) شیر را می‌گرفتند تا دیرتر ترش بشود و راه می‌افتادند سمت شهر. حدود ساعت‌۶ و ۷ صبح می‌رسیدند فلکه دروازه قوچان. بعد هم از شهر کمی قند و چای و آب‌نبات می‌گرفتند و باز با همان گاری و چهارپا سمت روستا می‌آمدند.  

 

کدخدا از قلب مردم وارد می‌شد

کدخدا رابط بین دولت و ده بود. کدخدا خوب می‌دانست به هر ملتی بخواهی حکومت کنی، باید از قلبشان وارد شوی؛ به‌خصوص در روستا که با زور کار پیش نمی‌رود. به همین خاطر کدخدا هم سعی می‌کرد قلب بزرگان ده را به دست بیاورد. مردم هم معمولا با او راه می‌آمدند؛ چرا‌که بالاخره نماینده دولت بود. کدخدای ما را هم خدا بیامرزد، حدود ده سال پیش فوت کرد؛ آدم خوبی بود.

اداره آمار اسم سرباز‌ها را به ژاندارمری اعلام می‌کرد و ژاندارمری هم اسم‌ها را به کدخدا می‌داد. کدخدا معمولا نزد جوانان می‌رفت و می‌گفت اسمت درآمده؛ می‌خواهی بروی سربازی یا نه؟ معمولا جوانان هر سال مبلغی به کدخدا می‌دادند و کدخدا هم در‌عوض اعلام می‌کرد فلانی در ده نیست یا اصلا مرده!

البته کدخدا مقداری از پول را برمی‌داشت و مابقی را به ژاندارمری می‌داد. احتمالا آن‌ها هم به همین صورت پول را به بالا انتقال می‌دادند. خاطرم هست سال‌۵۱ بود. کدخدا نزد من آمد و گفت: شما اسمت درآمده. می‌خواهی به سربازی بروی؟ گفتم بله. با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: یعنی می‌خواهی بروی؟ گفتم بله. چون دوست داشتم بروم.

البته زمانی که نیاز به نیرو بود و اصطلاحا به آن «سرباز بگیری» می‌گفتند، دیگر گواهی کدخدا فایده‌ای نداشت. مأموران می‌رفتند به کافه‌ها و مساجد و در‌ها را می‌بستند و همه جوانان را با خود می‌بردند. هرکس را که کارت داشت، رها می‌کردند و مابقی را می‌فرستادند آموزشگاه نظامی. 

 

بزرگ‌تر‌ها بین مردم قضاوت می‌کردند

به‌جز کدخدا، هر ده چند بزرگ‌تر هم داشت که هنگام اختلاف بین اهالی داوری می‌کردند. مثلا وقتی زن و شوهر‌ها با هم اختلاف داشتند، هر چه بزرگ‌تر می‌گفت، همان می‌شد. اختلافات زمین و آب اهالی را هم بزرگ‌تر‌ها حل می‌کردند. مثلا خاطرم هست یک بار ما سرِ زمین با فردی اختلاف داشتیم.

من می‌گفتم آن فرد با گاوآهن شخم زده و وارد زمین من شده. بزرگ‌تر آمد و نه‌تن‌ها گفت آن فرد نیامده که حتی علیه من هم رأی داد و گفت: شما وارد زمین او شده‌اید. به‌دلیل حرمتی که بزرگ‌تر‌ها داشتند، من مخالفتی نکردم و تنها از او خواستم مرز جدیدی را بین ما مشخص کند. منظور اینکه وقتی از بزرگ‌تر‌ها می‌خواستیم داوری کنند، دیگر هرچه می‌گفتند قبول می‌کردیم؛ «اما و اگر» نمی‌آوردیم.

* این گزارش پنج شنبه، ۱۷ اردیبهشت ۹۴ در شماره ۹۸ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.

ارسال نظر