آن روزها جذام خوره زندگی خیلیها شد. افتاد به جانشان و همه آرزوهایشان را بلعید. اما جذام برای «مدینه نیستانی» و «عباسقلی انباز» و فرزندخواندهشان غلامحسن نیستانی یک عزم دوباره بود. همه اهالی محله طلاب دیده بودند عباسقلی را جذام زمینگیر نکرد.
عباسقلی با همسرش مدینه نیستانی، دختر زیباروی کدخدای روستای نیستانه بجنورد که جذام داشت خوشگلیهایش را میخورد، نیتشان یکی شد برای ساخت مسجد. سال 1347 آجربهآجر مسجد را در ورودی صحن حیاط خانهشان روی هم چیدند با این نیت که در آن به روی مردم باز باشد، برای نماز و عبادت و عزاداریهای مذهبی و درراهماندهها و خستگان راه. سالها در پس هم گذشتند تا آن مسجد سیمتری شد یک بنای هزارمتری با نام مسجد و حسینیه حضرت موسیبنجعفر(ع).
عباسقلی سال1375و مدینه بعد از او به سال 1392 با دنیا وداع کردند اما نامشان به عنوان واقف و بانی روی کاشی فیروزهای طاق بلند مسجد حک شده است و تا همیشه میماند.
اواخر دهه۴۰ با افزایش جمعیت طلاب دینی در مشهد، آیتالله فقیه سبزواری برای اسکان طلبهها از آستان قدس درخواست زمین کرد. مسئولان آستان قدس نیز مزرعه محرابخان همراه با مزارع اطراف را در قالب یک پلاک به ثبت رساندند و به طلاب مشهد اجاره دادند. از آن زمان این محله به کوی طلاب معروف شد.
مؤذن که روی پله مسجد میایستد و ندا میدهدیا اذان از اتاق ویژه پخش میشود،حجت بر کسبه و مردم تمام است. شاید علت شلوغی نمازهای جماعت مسجد فقیه سبزواری همین است. آیین اذانگویی زنده معمولا در روستاهای دور اتفاق میافتد که اهالیاش میانهای با رادیو و تلویزیون ندارند اما این جریان در شهر و بین کوچههایی که ساختمانهایش تا آسمان قد کشیدهاند حس شیرینی دارد که برخی از مسجدهای دیگر هم الگو گرفتهاند و اجرایش میکنند.
پسرهای من با وجود چند استاد قرآن را یاد نگرفته بودند و من دلم میخواست آنها قرآن خوان شوند. خیلیها میگفتند تنها کسی که میتواند به پسرهایم قرآن بیاموزد استاد هروی است. استاد را خیلیها میشناختند و این موضوع امیدوارم کرد که فرد مورد اعتمادی را پیدا کردهام. آمدم سراغش. چشمهایش را عمل کرده بود. با همان حال، پذیرفت به بچهها قرآن یاد بدهد. هر بار میآمدم، دستهچک سفیدی جلو حاجآقا میگذاشتم تا هرچه میخواهد بنویسد اما قبول نمیکرد. یک بار پرسید شما چهکاره هستید. گفتم تاجر افغانستان و عراق.
استاد گفت هر وقت عراق رفتی، سلام من را به آقا امام حسین(ع) برسان و برگرد ببین فرزندانت تغییر کردهاند یا نه.
حالا باید فصل برداشت محصول جوانیشان باشد. سایه دیواری بنشینند و خوشیهایی را که در ادامه راه است مزمزه کنند. اما ترس آمیخته با نگرانی لحظهای رهایشان نمیکند. حتی وقتی زنبیل کنفی را به دست میگیرند و با قامتی خمیده تا نانوایی سر محله را گز میکنند یا وقتی در پناه سایه درختی نشستهاند، هزار فکر از سرشان میگذرد. اگر بیمار شوند، چه کسی مراقبشان خواهد بود؟ هزینه درمانشان را از کجا باید جور کنند؟ اگر اتفاقی برایشان بیفتد چه کسی خبردار میشود؟ خیلی از آنها با پا گذاشتن به دوره سالخوردگی، به جای شادی و تفریح، باید نگران عایدی، مسکن و بیماریشان باشند. به مناسبت سالروز خانواده و تکریم بازنشستگان، به سراغ تعدادی از سالمندان میرویم که ساکن همین منطقه هستند و همسایه با ما.
کوثر اسدی، نوجوان سیزدهساله محله طلاب ، با تکیه بر توانمندی ورزشی خود توانست در مقابل هزاران تماشاگر تلویزیونی «عصر جدید»، تیم دختران خورشید را بهخوبی همراهی کند.
من چند ماه مدام تمرین میکردم و مطالعه داشتم، اما در روز برگزاری آزمون متوجه شدم چند نفری خیلی خوب و آماده هستند. یکی از استان گیلان و یکی از البرز. راستش تا وقتی هم که فردای آزمون برای مراسم اختتامیه به همراه پدرم به هتل ثامن رفتیم، تردید داشتم اول شده باشم؛ اما شک نداشتم یکی از سه نفر اول من خواهم بود. معرفی برترینهای این المپیاد از آخر به اول بود. وقتی نفرات سوم و دوم را صدا کردند و اسم من نبود، متوجه شدم که مقام اول این المپیاد را به دست آوردهام.
گوش راستم در مسابقات ده جانبه بندرعباس شکست. حریفم شمالی بود و مقام سومی کشور را داشت. قبلش به من اخطار داده بودند که کشتیگیر قدری است و تندر میزند. بهدلیل ترسم حریف همان ابتدا سه امتیاز از من جلو افتاد؛ اما کمکم لِم مسابقه دستم آمد و فهمیدم میتوانم برنده شوم. لحظه آخر که میخواستم ضربه فنیاش کنم ناگهان سرش را بالا آورد که به گوش راستم خورد. شدت ضربه به حدی بود که گوشم شکست.پس از آن هم گوشم چندین وچند بار ضربه خورد. ضربههایی که در طول این سالها آن را به چوبی خشک تبدیل کرده است.