عملیات والفجر

روایت سربازان سرزمین امام هشتم از دفاع مقدس
قرار بود رمز موفقیت عملیات خیبر، غافلگیری عراقی‌ها باشد، اما در ادامه با غافلگیرشدن نیروهای خودی و نرسیدن به‌موقع نیروهای پشتیبانی، رمز موفقیت ایرانی‌ها چیز دیگری شد. جزیره مجنون سمبل شد و رزمندگان ایرانی جانانه جنگیدند تا با نبوغ و صدالبته فداکاری‌هایشان تعریف جدیدی از موفقیت ارائه کنند.
بابانظر از یادها نمی‌رود
شهید محمد حسن نظرنژاد اولین بار در تاریخ 16مهر 1359 عازم مناطق جنگی خوزستان می‌شود، درست در همان روزهایی که فرزند اول پسرش(مصطفی) به دنیا آمد و پنج‌روزه بود.آن‌قدر دل در گرو پس‌گرفتن وجب‌به‌وجب خاک این وطن داشت که در طول جنگ حتی به مرخصی نمی‌آمد و تنها زمانی که برای کاری به پادگان مشهد می‌آمد با مرضیه خانم و بچه‌هایش دیداری تازه می‌کرد.
بابانظر ۳سال بعد از جنگ با 160ترکش به خانه برگشت
فاطمه خانم دختر شهید می‌گوید: پدر در عملیات فتح بستان چشم و گوش چپ خود را از دست داد و پهلو و قفسه سینه‌اش شکافته شد، هشت‌ماه در بیمارستان امام رضا(ع) بستری بود، من هر روز پیشش بودم اما یک‌بار هم صدای ناله‌اش را نشنیدم. در عملیات والفجر یک، کمرش شکست و ترکش خمپاره‌ها قسمتی از روده‌اش را از بین برد، دکترها به مادرم گفتند که دیگر نمی‌تواند راه برود اما آن‌ها اراده بابانظر را دست‌کم گرفته‌ بودند.
پلاک 180؛ پایگاه پشتیبان جنگ بود
در کوچه شهید انفرادی5 اگر از قدیمی‌ها آدرس پایگاه پشتیبانی پشت جبهه در سال‌های جنگ را بپرسی، پلاک۱۸۰ منزل غلامعباس واحدی، فرمانده اکنون پایگاه بسیج محله، را نشانت می‌دهد. واحدی خودش در میدان جنگ بود و همسرش در سنگر پشت جبهه پایگاهی برای کمک‌رساندن به رزمندگان راه‌اندازی کرده بود‌.‌ فاطمه درویشی با تبدیل زیر زمین خانه‌اش به پایگاه کمک‌های مردمی، نقش پررنگی در تشکیل یک گروه داشت؛ گروهی متشکل از بانوان کوچه و محله که هر کدام عزیزی در میدان نبرد داشتند. حالا با گذشت بیش از 40سال از آن روزها هنوز وقتی بازمانده‌های آن گروه دور هم‌ جمع می‌شوند خاطراتشان را مرور می‌کنند.
خبررسان شهادت
ما عقب نشینی کرده بودیم. آشپزخانه و مهماتمان همه در کوشک بود. منافقین سعی می‌کردند غذا را مسموم کنند. از هیچ کاری برای ضربه زدن به نیروهای ایران اسلامی دریغ نمی‌کردند. دستور پیش‌روی آمد و از پشت سر هم تحت فشار بودیم. برای برداشتن مهمات از پیچی منتهی به کوشک که به آن پیچ مرگ می‌گفتند برمی‌گشتیم. جاده از زمین بلندتر بود. یک روز غروب که دیگ غذا را آوردند حدود 18 نفر دور دیگ جمع شدند، خمپاره را درست زدند وسط دیگ. صحرای کربلا راه افتاد. 18 نفر زخمی و شهید شدند.
شهادت سه پسرخاله‌ آرام و قرارش را گرفت!
شهید علیرضا کاظمی شناسنامه‌اش را برداشت و به مرکز بسیج رفت تا روانه جبهه‌های جنگ شود، اما مأمور ثبت‌نام به دلیل کمبود سنش با این امر مخالف کرد. علیرضا هم شناسنامه‌اش را دست‌کاری کرد و دوباره برای ثبت‌نام رفت، اما مسئول ثبت‌نام متوجه دست‌کاری شناسنامه شد و از علیرضا خواست که موافقت‌نامه، ولی خود را برای اعزام به جبهه بیاورد. یک روز که من و مادرش در خانه نشسته بودیم، با مقدمه‌چینی و صحبت از امام حسین (ع) و دفاع در برابر ظلم و ستم، رو به من و مادرش کرد و گفت: شما دوست ندارید که فرزندتان به راه امام حسین (ع) برود و در برابر ظالمان و متجاوزانی که به سرزمین و ناموس ما حمله کرده‌اند، مقاومت کند!؟
داستان یک بازداشت عارفانه و شهادت عاشقانه
سید داوودرضوی طهماسبی ماجرای فرزندخواندگی‌ محمداژدر را اینطور تعریف می‌کند: یک روز نیروهای کمیته تعدادی منافق را دستگیر کرده و به اداره اطلاعات(فرمانداری سابق مشهد) آوردند. به عنوان مسئول رسیدگی به پرونده این افراد، به اتاقی که محل نگهداری آنان بود رفتم و در بین افراد دستگیر شده، چشمم به نوجوان کم سن‌وسالی که در بین این افراد نشسته بود افتاد. با خودم احساس کردم که این نوجوان بی‌گناه است و اشتباهی دستگیر و به این محل آورده شده‌است. بلافاصله از مأموران خواستم که او را به اتاقم بیاورند تا با او صحبت کنم. در پرونده‌اش نوشته شده بود: دستگیری به‌دلیل دزدیدن دوچرخه. وقتی با او شروع به صحبت کردم، متوجه شدم که او در جلو یکی از سینماهای مشهد ایستاده بوده و در حال نگاه کردن به عکس‌های جلو سینما بوده‌است، مأموران نیز به او مشکوک شده و او را دستگیر می‌کنند. در همان لحظه متوجه شدم که این پسر بی‌گناه بوده و اشتباهی دستگیر شده‌است.