کد خبر: ۲۲۹۸
۲۸ دی ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

سه روایت هاشم موسوی از انقلاب در عیدگاه

مسئولان مدرسه خبرچینی کرده و آمار ما را به ساواک و شهربانی داده بودند و خیلی طول نکشید که چندتانک با کلی نیروی مسلح ساواک وارد مدرسه شدند. راه فراری برای ما نگذاشته بودند. از جمع همه بچه‌های مدرسه، 6نفر را دستگیر کردند و بردند که یکی از آن‌ها من بودم. دست‌ها و چشم‌هایمان را بسته بودند و نمی‌فهمیدیم که دارند ما را با خودشان کجا می‌برند. پایمان که به زمین سفت رسید، تا جایی که جا داشت و خوردیم ما را کتک زدند.

خانه مشکوک سه‌راه دانش و جنازه‌های پنهانی!

سال 1357 من 12سال بیشتر نداشتم. آن روزها کمی بالاتر از سه‌راه دانش الان، یک خانه‌ بسیار قدیمی بود که استخر بزرگی داشت. این خانه تا موقعی که من یادم هست همیشه خالی از سکنه بود و هیچ‌کس در آن زندگی نمی‌کرد. یادم می‌آید یک روز داشتیم با بچه‌ها در آن اطراف بازی می‌کردیم که صدای چند هلی‌کوپتر را از دور شنیدیم، بعد هم سروکله خودشان پیدا شد. 

درست روی حیاط همان خانه قدیمی همیشه خالی، ایستادند و از داخل بالگرد چند کیسه بزرگ انداختند داخل استخر. استخری که پر از لجن بود.کنجکاوی ما گُل کرده بود و می‌خواستیم بدانیم که قضیه از چه قرار است و این چیزهایی که از داخل هلی‌کوپتر پرت شد پایین چه بود. کاری که از دست خودمان برنمی‌آمد. رفتیم سراغ بزرگ‌ترها و سیرتا پیاز ماجرا را تعریف کردیم. آن‌ها هم سریع آمدند و به هر شکلی بود وارد خانه شدیم و کیسه‌هایی که داخل استخر انداخته بودند درآوردیم. 

با دیدن چیزهایی که داخل کیسه‌ها بود بهت‌زده شدیم. ساواکی‌ها دست و پا و دیگر اعضای مثله شده بعضی از انقلابی‌ها را که گویا بر اثر شکنجه شهید شده بودند، داخل همان کیسه‌ها کرده و انداخته بودند داخل استخر که کسی بویی از ماجرا نبرد.
 

سه روز فقط کتک خوردیم

چند نفر بودیم که همه تازه وارد دبیرستان هدایت در محله عیدگاه شده بودیم. سرِ پرشوری داشتیم و نشستیم با هم تصمیم گرفتیم که یادواره شهید مدرس را در مدرسه برگزارکنیم. با این نیت که در جریان این یادواره اسم مدرسه را هم به شهید مدرس تغییر بدهیم. از چند روز قبل شروع کرده بودیم به ساخت تابلویی با عنوان شهید مدرس. روز موعود فرا رسید. 

در یکی از زنگ‌های تفریح گروهی از بچه‌هایی که خطشان با ما یکی بود را جمع و مراسم را شروع کردیم. شعار می‌دادیم و از رزمند‌ه‌هایی که بدون سر بودند، می‌گفتیم. زمانی که مدرسه شلوغ شد و مراسم به اوج خودش رسید، تابلوی مدرسه هدایت را پایین آوردیم و همان تابلویی که از قبل و با نام شهید مدرس آماده کرده بودیم، بالا بردیم.

مسئولان مدرسه خبرچینی کرده و آمار ما را به ساواک و شهربانی داده بودند و خیلی طول نکشید که چندتانک با کلی نیروی مسلح ساواک وارد مدرسه شدند. راه فراری برای ما نگذاشته بودند. از جمع همه بچه‌های مدرسه، 6نفر را دستگیر کردند و بردند که یکی از آن‌ها من بودم. دست‌ها و چشم‌هایمان را بسته بودند و نمی‌فهمیدیم که دارند ما را با خودشان کجا می‌برند. پایمان که به زمین سفت رسید، تا جایی که جا داشت و خوردیم ما را کتک زدند.  3روز تمام، مدام ضربات مشت و لگد و کمربند بود که روی بدنمان فرود می‌آمد. بعد از 3روز هم چشم بسته ما را در خیابان ارگ از یک ماشین انداختند پایین. 

 

خودم را به غشی زدم، پاسبان‎‌ها ترسیدند!

انقلابی‌های محله کلی اعلامیه به من و یکی دیگر از بچه محل‌ها دادند تا برویم توزیع کنیم. اول از همه رفتیم سراغ مسجدها. در کفش مردم اعلامیه می‌گذاشتیم و می‌رفتیم سروقت مسجد بعدی. از بین آن همه اعلامیه اگر اشتباه نکنم 30-20تا بیشتر نمانده بود. گذاشته بودم داخل پیراهنم که کسی بو نبرد چه چیزی همراهم هست.

داشتم از مسیر بازار رضا می‌رفتم که نزدیکی‌های مسجد شجره، سروکله پاسبان‌ها پیدا شد و فریاد می‌زدند ایست! ایست! نفهمیدم چطور با سرعت فرار کردم. دوپا داشتم، دوپای دیگر هم قرض کردم و خودم را انداختم داخل بازار رضا که از آنجا فرار کنم. اگر من را با آن اعلامیه‌ها می‌گرفتند حسابم با کرام‌الکاتبین بود. داشتم در بازار رضا دَر می‌رفتم که دو پاسبان دیگر از آن طرف بازار جلوی رویم سبز شدند. راه فراری نداشتم. خودم را زدم به غَش! همین که خودم را انداختم روی زمین، چون سن وسالی نداشتم، مردم دورم جمع شدند و به پاسبان‌ها تَشَر زدند که با بچه مردم چه کار دارید، زهره‌اش ترکید. پاسبان‌ها که رفتند، من هم بلند شدم و رفتم خانه.

سید هاشم موسوی

ارسال نظر