کد خبر: ۲۶۳۱
۱۴ اسفند ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

شهیدان عاشوری از مال دنیا چشم بستند و به جبهه دل

13سال چشم به در بودند و منتظر. 13سال با شنیدن هر صدای زنگی مادر شهیدان با هیجان و نگرانی به پشت در می‌رفته و ناامید برمی‌گشته است: همسایه‌ای داشتیم دیوار به دیوار خانه‌مان که پسری هم‌‌نام مجتبی داشت.‌ هر بار از آن خانه اسم مجتبی شنیده می‌شد، همسرم منقلب می‌شد. یکی روز زنگ در خانه به صدا در آمد. دخترم پشت در رفت و در جواب مادرش که پرسید کی پشت در است گفت مجتبی است مادر. همسرم با شنیدن نام مجتبی به گمان اینکه پسرمان آمده از شدت هیجان می‌خواست خودش را از پنجره طبقه دوم به بیرون پرت ‌کند. آن لحظه اگر من کنارش نبودم و‌ نگرفته بودمش بی‌تردید اتفاق ناگواری رخ می‌داد.

قرار بود محسن و مجتبی به جبهه بروند اما منتظر شدند تا پدرشان آن‌ها را به راه‌آهن برساند. آن روز در حیاط خانه عاشوری، اوستا بنایی در حال‌ سنگ‌کاری بود. یکی از سنگ‌ها با بقیه هم‌خوانی نداشت. عاشوری به اوستا که عباس نام داشت گفت که آن سنگ را بردارد. اوستا مِن‌مِنی کرد و زیر لب گفت این‌طوری باید همه‌شان را عوض کنم.‌ عاشوری تیشه را برداشت و شروع کرد به شکستن سنگ‌ها. تیشه را که زمین گذاشت رو به محسن کرد و گفت: «بابا می‌ری جبهه تو سنگر ما رو هم دعا کن.» 

محسن نگاه عمیقی به پدر انداخت کرد و گفت: «‌بابا جان! شما هنوز توی سنگ موندی، سنگ رو رها کن تا به سنگر برسی.» هنوز هم وقتی حسین عاشوری 81ساله این خاطره را به یاد می‌آورد دست‌هایش از هیجان می‌لرزد. هم‌صحبتی با پدر شهیدان محسن و مجتبی عاشوری که ساکن محله احمدآباد است لذتی داشت که آن را با شما در این گزارش سهیم می‌شویم. در این گزارش هم‌رزمان دو شهید هم از خاطراتشان گفتند.

 

وابستگی محسن و مجتبی

مادر شهیدان بیمار است و امکان گفت‌وگو با ایشان برایمان فراهم نیست برای همین قرارمان به جای منزل شهید در محل کار آقای عاشوری گذاشته می‌‌شود. در‌‌ مؤسسه فرهنگی و «خانه شهید»ی که بنیان‌گذار آن ‌پدر شهیدان عاشوری است. در طبقه ‌پنجم مؤسسه فرهنگی- اقامتی «خانه شهید»، حسین عاشوری منتظرمان است. پیرمردی مرتب با کت و شلوار و جلیقه سرمه‌ای راه‌راه. حاج حسین ‌برای گفتن از پسرانش اشتیاق دارد. 

حدود چهار دهه از ‌روزی که فرزندان حاج‌حسین عازم جبهه شده‌اند گذشته است اما هنوز برخی خاطرات آن‌قدر برایش تازه است که از یادآوری آن‌ها چشمانش برق می‌زند: ‌‌محسن پسر ارشدم بود دی سال46 به دنیا آمد. برادرش مجتبی یک‌سال و نیم بعد از او متولد شد. این دو عجیب و غریب به هم علاقه داشتند و وابسته هم بودند. بعضی سال‌ها کلاس و مدرسه‌شان که یکی نبود‌ هر ‌کدام که درسش زودتر تمام می‌شد می‌آمد پشت در مدرسه آن یکی منتظر می‌ماند تا با هم به خانه بیایند.‌

پدر از متکایی می‌گوید که مشترک بین این دو برادر بود و هر دو سر بر آن می‌گذاشتند و وابستگی‌ آن دو به هم:‌ «مجتبی همیشه می‌گفت محسن معلمم است و من مرید او. وقتی هم محسن راهی جبهه شد، مجتبی آن‌قدر بی‌تابی و بی‌قراری کرد که در دومین یا سومین مرخصی، محسن او را هم با خودش به جبهه برد.»

 

پسرها دوست نداشتند با بنز تا جلو مدرسه بروند

به گفته پدر، مناعت‌طبع و مردم‌داری پسرانش به حدی بود که پدر 40ساله ‌از آن همه فهمشان حیران می‌شد‌: مدیرعامل سه کارخانه در مشهد بودم. الحمدالله خداوند ثروت بسیار به من عنایت کرده است. آن‌زمان مرسدس بنز سفیدی داشتم که گاه بچه‌ها را با آن به مدرسه می‌بردم. دبیرستان محسن میدان‌ شهدا نزدیک آموزش‌وپرورش‌ کل بود. چند بار اتفاق افتاد که به سه‌راهی ایستگاه سراب نرسیده بودیم پیاده می‌شد. 

یک روز گفتم محسن جان! داستان چیست که هر بار اینجا پیاده می‌شوی‌؟‌ گفت بابا توی مدرسه ما بچه‌هایی هستند که پدرهایشان حتی دوچرخه هم ندارند. نمی‌خواهم ما را با این خودرو ببینند حسرت به دل باشند و آه بکشند. هر وقت هم به اصرار من و مادرشان، برای خرید کت و شلوار و کفش به بازار می‌رفتیم از هر کدام 10چند دست برمی‌داشت تا دوستانش هم که دستشان تنگ بود، نو بپوشند.

 

حساب و کتاب جبهه

پدر ‌از قناعت بچه‌هایش می‌گوید و حسابگری آن‌ها در برابر بیت‌المال «‌با آنکه وضع مالی خوبی داشتم، حتی یک‌بار هم نشد محسن و مجتبی چیزی از من بخواهند.‌ آن‌ها به کمترین چیزها قانع بودند. محسن از وقتی رفت جبهه تا زمانی که شهید شد و پیکرش برگشت، شش سال زمان برد. در تمام این سال‌ها دفتری داشت که هر‌چه در جبهه می‌خورد در آن یادداشت می‌کرد. وقتی هم که برمی‌گشت تا کمپوت و کنسروی را که خورده بود حساب می‌کرد و به صندوق جبهه برمی‌گرداند.»

 

13سال انتظار

شهید محسن عاشوری از وقتی که تصمیم به دفاع از خاک کشورش گرفت تا وقتی‌ که به درجه رفیع شهادت رسید، فقط در زمان آرامی و امنیت جبهه به خانه برمی‌گشت. به گفته پدر، او تا وقت شهادت در همه عملیات‌های مهم به عنوان تخریبچی حضور داشته است: محسن و مجتبی فقط زمانی که عملیاتی نبود به خانه بر ‌می‌گشتند. مجتبی شش ماه دیرتر از محسن به جبهه رفت، اما دو سال بعد مفقود‌الأثر شد.

داغ مفقودالأثری مجتبی پسر دوم حاج‌حسین عاشوری آنچنان بر دلش سنگینی می‌کند که‌ با گفتن از ‌مجتبی لرزش‌دستانش به‌وضوح دیده می‌شود و چشمانش به اشک می‌نشیند: ‌13سال بی‌خبری سخت است باباجان! خیلی هم سخت. ‌‌محسن فقط به من گفته بود که مجتبی و دوتا از دوستان غواصش را‌ دیده که سوار قایق شده‌اند و به مأموریت رفته‌اند. 

او برایم تعریف کرده بود نرسیده به محل مأموریت شاهد اصابت موشک به قایقشان بوده است و فقط پوتین و چند تکه لباس از آن‌ها باقی مانده بود که روی آب می‌آید؛ اما برای من و مادرش تا نیامدن نشانه‌ای از مجتبی باور این خبر ‌سخت بود.

13سال چشم به در بودند و منتظر. 13سال با شنیدن هر صدای زنگی مادر شهیدان با هیجان و نگرانی به پشت در می‌رفته و ناامید برمی‌گشته است: همسایه‌ای داشتیم دیوار به دیوار خانه‌مان که پسری هم‌‌نام مجتبی داشت.‌ هر بار از آن خانه اسم مجتبی شنیده می‌شد، همسرم منقلب می‌شد. یکی روز زنگ در خانه به صدا در آمد. دخترم پشت در رفت و در جواب مادرش که پرسید کی پشت در است گفت مجتبی است مادر. 

همسرم با شنیدن نام مجتبی به گمان اینکه پسرمان آمده از شدت هیجان می‌خواست خودش را از پنجره طبقه دوم به بیرون پرت ‌کند. آن لحظه اگر من کنارش نبودم و‌ نگرفته بودمش بی‌تردید اتفاق ناگواری رخ می‌داد. با این حال شیشه شکست و همسرم مجروح ‌شد. بعد این ماجرا بود که آن همسایه از محله‌مان اسباب‌کشی کرد و رفت.

یک پلاک و پوتین تنها چیزهای جا مانده‌ از شهید مجتبی‌ عاشوری است که بعد 13سال امید پدر و مادر را از زنده‌بودن و برگشت فرزندشان نا‌امید می‌کند و با حضور در معراج شهدا و برگزاری مراسمی برای همیشه با فرزند شهیدشان خداحافظی می‌کنند.

 

خواب شهادتشان را دیده بودم

حاج‌حسین سال‌ها قبل از ازدواج و فرزنددارشدنش از طریق تعبیرخواب فهمیده بود ‌صاحب چهار فرزند پسر می‌شود که دوتایشان شهید می‌شوند؛ اما با علم به این موضوع‌ باز هم خبر شهادت جگرگوشه‌ برایش سخت است: 15سال بیشتر نداشتم که خواب عجیبی دیدم. آن زمان در روستای «کلاته‌نو» بردسکن زندگی می‌کردیم. با دیدن خواب راهی مشهد شدم. 

آیت‌الله سلطانی سؤالاتی در‌باره جزئیات خواب از من پرسیدند. بعد گفتند پسرم تو در زندگی دست به خاک سیاه بزنی طلا می‌شود

سال 1335 به‌تنهایی به مشهد و از آنجا به حرم امام‌رضا(ع) رفتم. یکی از علما راهنمایی‌ام کرد که برای فهمیدن تعبیر خواب به قم بروم. آن‌قدر آن خواب و تعبیرش فکرم را مشغول کرده بود که تصمیم گرفتم به تهران و از آنجا به قم نزد آیت‌الله سید محمدباقر سلطانی طباطبایی بروم. به دفتر ایشان رفتم و خوابم را تعریف کردم. وقتی شروع به صحبت کردم با دقت گوش دادند. در خواب دیده بودم روی پشت‌بام خانه خدا هستم و اذان می‌گویم. 

مردم پایین دور خانه خدا طواف می‌کردند‌. بعضی هم ‌ مشغول نماز‌خواندن یا وضوگرفتن و دعا خواندن بودند. اذانی که روی کعبه می‌گفتم به یک سمت نبود و به چهار طرف اذان گفتم. آیت‌الله سلطانی سؤالاتی در‌باره جزئیات خواب از من پرسیدند. بعد گفتند پسرم تو در زندگی دست به خاک سیاه بزنی طلا می‌شود. بارها به حج خواهی رفت. خداوند چهار اولاد پسر به تو عطا می‌کند که در زمان حیاتت دو تای‌ آن‌ها شهید می‌شوند و... این تعبیر در زندگی برایم مو به مو رخ داد.

 

مادر؛ در حسرت آخرین وداع

زن و شوهر محرم و هم‌راز هم هستند. حسین جوان هم در همان روزهای آغاز زندگی ‌رازش را برای همسرش تعریف می‌کند: همیشه با همسرم ‌این صحبت بود که کی و کجا این خواب تعبیر می‌شود. تا اینکه جنگ ایران و عراق رخ داد. ‌

آخرین باری که مجتبی را به راه‌آهن بردم تا راهی جبهه شود 20بهمن سال 61 بود. او قبل سوار شدن به قطار مکثی کرد، گفت: شما پدر خیلی خوبی هستی و من به داشتنتان افتخار می‌کنم، اما من دیگر برنمی‌گردم

خاطرم هست همسرم به محسن می‌گفت مادر نمی‌بینی جبهه چه خبر است. نمی‌بینی چقدر به وجودت در میدان نیاز است،‌ چرا نمی‌روی؟ حتی بعد گذشت شش‌ماه از رفتن محسن و بی‌قراری‌های مجتبی و اصرارش برای رفتن، باز همسرم وسایل مجتبی ‌را هم بست و او را به همراه محسن راهی جبهه کرد. به محسن می‌گفت: پسرم وقتی برادرت این‌قدر اصرار دارد ببرش دیگر مادر.

پدر، آن‌قدر‌ به ‌رؤیایی که دیده بود ‌باور داشت که می‌دانست آن‌ها می‌روند که برنگردند‌: آخرین باری که مجتبی را به راه‌آهن بردم تا راهی جبهه شود 20بهمن سال 61 بود. او قبل سوار شدن به قطار مکثی کرد و بعد رو به من کرد و گفت: شما پدر خیلی خوبی هستی و من به داشتنتان افتخار می‌کنم، اما من دیگر برنمی‌گردم.

به اینجای گفت‌وگو که می‌رسیم لب‌های پدر شهیدان به لرزه می‌افتد و اشک بی‌پروا روی گونه‌هایش می‌ریزد: جمله «دیگر برنمی‌گردم» چنان دلهره‌ای در دلم انداخت که یقین کردم حتی حسرت دیدن پیکر فرزندم را خواهم داشت و چنین هم شد. آن آخرین دیدار من و پسرم بود. 

مجتبی سال61 در عملیات والفجر مقدماتی شهید شد و محسن چهار سال بعد در سال 65 در عملیات کربلای یک. دشمن چنان پیکر محسنم را به رگبار بسته بود که‌ تمام تنش سوراخ سوراخ بود. یک جای سالم در تنش نمانده بود. حتی جرئت نکردیم پیکرش را به مادرش نشان دهیم. بیچاره همسرم در حسرت دیدار آخر ‌دو فرزندش ماند و موفق به وداع آخر با عزیزانش نشد.

 

نگرانی محسن از حق‌الناس

سید‌عباس صالح شریفی | آشنایی‌ من‌ و محسن از سال62 و در ‌واحد تخریب‌ لشکر5 نصر‌ شروع شد. ‌ما در عملیات‌های ‌خیبر، بدر، والفجر4، والفجر8 و کربلای یک با هم ‌بودیم. محسن‌‌ بسیار اهل‌ عمل‌ بود تا حرف. با وجودی‌ که‌ در خانواده‌ مرفهی‌ بزرگ‌ شده‌ بود و به‌اصطلاح آن‌زمان‌ کوهسنگی‌نشین‌ بودند، ‌دنیا و مادیات‌ برایش‌ پشیزی‌ ارزش‌ نداشت‌. من،‌ محسن ‌عاشوری ‌و محسن ‌شاد‌کام‌ بیشتر‌ اوقات ‌با هم ‌بودیم، چه ‌در جبهه و چه‌ در مشهد. 

محسن ‌و شهید شادکام‌ هم ‌از سال‌ 64 وارد مدرسه سلیمانیه‌ شدند. گاهی‌اوقات ‌با بعضی ‌بچه‌ها چند نفری ‌شب ‌می‌رفتیم بهشت‌رضا(ع) آن‌موقع‌ مثل ‌حالا ‌این‌ همه ‌نرده ‌و نگهبان ‌نداشت خلاصه ‌هر فردی‌ می‌رفت‌ ‌‌داخل ‌قبری ‌می‌خوابید و ‌آن‌ موقع‌ شب‌، از خودش حساب می‌کشید.

محسن یک روز قبل ‌از شهادتش‌ خیلی‌ گریه‌ کرد‌ و گفت‌: عباس! من ‌در این‌ عملیات‌ شهید می‌شوم‌، ولی ‌از دو چیز نگرانم؛ یکی‌ حق‌الناس‌ و دیگر اینکه درجه‌ام ‌در آن ‌دنیا پایین ‌باشد

محسن یک روز قبل ‌از شهادتش‌ خیلی‌ گریه‌ کرد‌ و گفت‌: عباس! من ‌در این‌ عملیات‌ شهید می‌شوم‌، ولی ‌از دو چیز نگرانم؛ یکی‌ حق‌الناس‌ و دیگر اینکه درجه‌ام ‌در آن ‌دنیا پایین ‌باشد. نگرانی محسن از حق‌الناس‌ به این معنا نبود که ‌پول ‌مردم ‌را خورده باشد، منظورش از حق‌الناس، نگرانی از این بود که مثلا مبادا در یک روز بارانی با موتور ‌می‌رفته، حواسش نبوده‌ باشد و آب باران‌‌ پاشیده‌ باشد روی‌ چادر خانمی یا مثلا بوق ‌زده‌ ‌باشد کسی ترسیده باشد خلاصه قاموس ‌شهدا‌ چنین‌ بود و بالأخره محسن عزیز در تاریخ 12تیرماه سال 1365 در عملیات کربلای یک ‌در ارتفاعات ‌قلاویزان ‌مهران ‌به آرزوی خود رسید.

 

بی‌توجه به زرق و برق دنیا

دکتر مجید شادکام | نحوه آشنایی من با شهید محسن عاشوری به اواخر سال63 برمی‌گردد. از خصوصیات بارز شهید عاشوری جهاد اکبر و مبارزه با نفس بود. ایشان ‌به‌شدت مراقبه داشت و این را در ‌‌تمام حرکات و سکناتش شاهد بودیم. پدر محسن، صاحب‌ چند کارخانه بزرگ بود و‌ در یکی از محلات مرفه‌نشین شهر ساکن بودند، معمولا انتظار عموم از اینکه جوانی از‌‌ خانواده مرفه، شش سال از بهترین سال‌های زندگی را در جبهه بگذراند، غریب است؛ اما محسن ‌‌چنین شخصیتی داشت و به‌شدت به لحاظ عرفانی مراقبه داشت. 

آن‌زمان که ما با هم همرزم شدیم و نوجوان بودیم، محسن یک بی‌ام‌و 518 داشت که جزو بهترین خودروهای آن‌زمان بود. یک روز که قرار بود‌ با هم‌ به نماز جمعه برویم با خودروش آمد دنبالم. خلاصه وقتی می‌خواستم سوار خودرو شوم، به‌قدری‌ به قول امروزی‌ها ‌باکلاس و شیک بود که می‌خواستم کفش‌هایم را درآورم. محسن خندید گفت چه‌کار می‌کنی بیا تو. 

بین راه متوجه نگاه ‌من به زرق و برق خودرو بود، گفت‌: «رنگ و لعاب خودرو یک وقت فکرت را مشغول نکند مجید که اگر دل سمت مادیات و زرق و برق دنیا رفت و ذهنت به آن مشغول شد دیگر نمی‌توانی در جبهه، خط‌مقدم، آن هم واحد تخریب‌ با مین ‌و مواد منفجره کار کنی و ترسی از مرگ نداشته باشی‌.» و بعد از موتور 250 یاماهایی گفت که پدرش سفارشی از ژاپن برایش گرفته بود، اما او حتی ‌کارتنش را باز نکرده بود تا مبادا دلش سمت آن کشیده شود. موتوری که آن زمان خیلی از جوان‌ها آرزوی عکس‌گرفتن با آن را داشتند.

 

شهادت در گمنامی

سیدحسین هاشمی | من سال 62 وارد گروه تخریب لشکر5 نصر شدم و شهید محسن ‌عاشوری از قبل در آن گروه بود. حضور در جبهه سبب تقویت روحیه بالای معنوی و عرفانی در این شهید بزرگوار شده بود. محسن شخصیتی بسیار خون‌گرم، خوش‌برخورد و نسبت به سیدها‌ بسیار متواضع بود. همان زمان دوستی‌ای بین ما شکل گرفت؛ به‌طوری‌که‌ دو سه باری که با هم به مرخصی آمدیم، چون منزل ما کاشمر بود، یک شب را در منزل ایشان میهمان بودم. هر چقدر از سادگی، صفا و صمیمت این شهید بگویم، کم گفته‌ام.

شهید ‌علیرضا عامری همشهری و همکلاس من بود که ‌با هم به جبهه آمده بودیم. شهید محسن و شهید علیرضا در سال 62 و قبل از عملیات والفجر3 به هم قول داده بودند هر کدام زودتر شهید شد به خواب آن یکی بیاید. این بخش از ماجرا به نقل از خود شهید محسن عاشوری است که در نواری ضبط کرده و آن نوار هم موجود است. شهید در آن نوار می‌گوید: دو سه ماه از شهادت شهید عامری گذشته بود و او به خواب من نیامده بود. از این موضوع خیلی ناراحت بودم. 

یک روز در مقر پل فلزی (در منطقه ایلام‌ مقری بود که چون از رودخانه کنجان‌چم باید عبور می‌کردیم پل فلزی آنجا ‌جانمایی شده بود، ‌به همین دلیل ‌‌‌به مقر پل فلزی مشهور بود.) نشسته بودم ‌و ‌رفت و آمد بچه‌ها را می‌دیدم. یک لحظه شهید عامری را دیدم که رو به رویم ایستاده است. محسن در آن نوار از گفت‌وگو‌ی شکل گرفته با هم‌رزمش علیرضا می‌گوید. 

این‌ درجه از عرفان و معنویت شاید برای خیلی از مردم عادی،‌‌ باورپذیر نباشد. در رسیدن به درجه عرفان و معنویت همین بس که ایشان چون سال‌ها در واحد تخریب بود و د‌ست راست فرمانده، چون حس کرده بود آن درجه و مقام، مانع رسیدنش به آرزو و شهادت است، بعد سال‌ها واحد تخریب را ترک کرد‌ و مثل یک بسیجی گمنام به گردانی رفت و به آرزویش لقاءالله نایل شد.

ارسال نظر