کد خبر: ۲۹۸۹
۰۶ خرداد ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

بابا قربان در 91سالگی نان بازویش را می‌خورد

قربان محمد رحیمی نوخندان یکی از اهالی محله امیریه است که با گذشت 9دهه از زندگی، هر روز در حاشیه بولوار میثاق، امیریه و الهیه می‌دود و به عابران و سواره‌ها نان می‌فروشد و هزینه زندگی خود را درمی‌آورد. او دوست ندارد دستش را جلو بچه‌ها، فامیل، دوست و غریبه دراز کند. صبح‌ها در خانه و با تنور قدیمی‌اش نان می‌پزد، ظهرها نا‌ن‌ها را به خیابان برده و می‌فروشد تا شب‌ها سر راحت بر بالین بگذارد و خود را مدیون کسی جز خدا نمی‌داند. خدایی که به او در این سن و سال سلامتی داده تا کار کرده و روزگار خویش را سپری کند.

 آن مرد آمد، آن مرد در باران آمد، آن مرد با پای پیاده آمد، آن مرد با نان در دست آمد. این جملات، زندگی هر روزه مردی است که با گذشت 9دهه از زندگی، هر روز در حاشیه بولوار میثاق، امیریه و الهیه می‌دود و به عابران و سواره‌ها نان می‌فروشد و هزینه زندگی خود را درمی‌آورد. او دوست ندارد دستش را جلو بچه‌ها، فامیل، دوست و غریبه دراز کند. صبح‌ها در خانه و با تنور قدیمی‌اش نان می‌پزد، ظهرها نا‌ن‌ها را به خیابان برده و می‌فروشد تا شب‌ها سر راحت بر بالین بگذارد و خود را مدیون کسی جز خدا نمی‌داند. خدایی که به او در این سن و سال سلامتی داده تا کار کرده و روزگار خویش را سپری کند. صحبت از قربان محمد رحیمی‌آزاد نوخندان است که ما به او بابا قربان می‌گوییم. بابا قربان به همراه حاج خانم رحیمی که در محل به بی‌بی شهرت دارد، با وجود خستگی، پیری و کسالت حاضر شدند با بچه‌های شهرآرامحله گپ و گفتی داشته باشند که در ادامه به آن می‌پردازیم.

 

70سال با هم بودن

باباقربان متولد سال1310 است و بی‌بی رحیمی در سال1316 چشم به جهان گشوده است. هر دو بچه یک روستا هستند. نوخندان از توابع شهرستان درگز. دختر عمو و پسر عمو هستند و به قول خودشان از بچگی برای هم نشان شده بودند. به زبان ترکی با هم حرف می‌زدند و از اینکه خبرنگار شهرآرامحله اصالتی ترکی دارد و به زبان خودشان با آن‌ها صحبت می‌کند، احساس خوبی دارند.

 بابا قربان می‌گوید: ازدواج با بی‌بی بهترین اتفاق زندگی من بوده و هست. 70سال زندگی مشترک، خاطرات تلخ و شیرین، 4بچه(2پسر و 2دختر) و 4نوه دوست‌داشتنی حاصل زندگی ماست. در بیشتر کارها و تصمیم‌های مهم زندگی نظر همسر خود را دخیل کردم، به‌جز یک مورد و آن مهاجرت ما به مشهد است. بی‌بی عاشق روستای خودمان است و اصلا دوست نداشت به مشهد مهاجرت کنیم، اما ما بر خلاف نظر او، 25سال پیش از درگز به امید زندگی بهتر به مشهد آمدیم، 

غافل از اینکه این شهر بی در و پیکر آرامش هر آدمی را می‌بلعد و برای گذران زندگی و درآمد بخور و نمیر مجبورید صبح تا شب جان بکنید. فرزندان ما در مشهد زندگی می‌کردند و همین جا عروس و داماد شدند، در مشهد غریب و تنها بودند و من دوست داشتم در کنار فرزندان و نوه‌هایم باشم. 

همین شد که بار سفر بستیم و به‌رغم میل باطنی به مشهد آمدیم، اما افسوس که هر کدام از فرزندانم درگیر زندگی خود هستند و ماه به ماه یادی از پدر و مادر پیرشان نمی‌کنند. فقط یکی از دخترهایم به ما سر می‌زند و به مادرش در پخت و تهیه نان کمک می‌کند.

 

از شکاربانی تا نانوایی  

بابا قربان درباره شغل و حرفه خود از گذشته تا امروز می‌گوید: در جوانی در شهر خودمان باغ داشتیم، خاطرات آن باغ و روزهای خوش جوانی هیچ‌گاه از خاطرم نخواهد رفت. در سال1341 مأمور شکاربانی در اداره محیط زیست شدم ولی این‌کار با روحیات من سازش نداشت و بعد از 4سال به حرفه اصلی و آبا و اجدادی خود که کشاورزی، باغداری و دامداری بود، برگشتم.

او ادامه می‌دهد: آن‌زمان زندگی راحتی داشتیم، اصلا واژه غربت، فقر، اجاره‌نشینی و تنهایی را درک نمی‌کردیم ولی بعد از مهاجرت به مشهد، مسیر زندگی ما تغییر کرد. در سال‌های ابتدایی شهرنشینی کارگری می‌کردم اما کارگری شغلی نبود که بتوان روی آن حساب کرد. یک هفته کار داری و ممکن است 10روز یا بیشتر خانه‌نشین باشی، در فصل سرما کار کارگری خیلی کم بود، اما هزینه‌های زندگی سرما و گرما نمی‌شناسد.

باباقربان آهی از ته دل می‌کشد و می‌گوید: 15سال پیش به کمک فرزندانم و اهل فامیل تنور پخت نان را تهیه کرده‌ام. هر روز صبح‌ ساعت4 از خواب بیدار می‌شوم. خدا بی‌بی را خیرش بدهد، بعد نماز دیگر نمی‌خوابد، آرد را الک می‌کند و در تشت می‌گذارد و خمیر را ورز می‌دهد. حوالی ساعت 10صبح خمیر نان را در تنور گذاشته و حوالی ظهر، نان‌ها آماده می‌شود و برای فروش به خیابان می‌رویم. هر روز 12تا نان می‌پزیم. توان پخت بیش از این را نداریم. این داستان هر روز زندگی من است.

 

دیوانه‌وار دوستش دارم

همان‌طور که بابا قربان نان‌های آماده شده را در سبد می‌چیند تا به خیابان برده و لقمه نانی برای خود و بی‌بی دربیاورد، از بی‌بی رحیمی می‌پرسم، از زندگی با همسرت راضی هستی؟ با چشمان معصوم، پیر و خسته به من نگاه می‌کند و می‌گوید: «سنی دلی لر کیمین سویرم»، با شنیدن این جمله از بی‌بی، هوش از سرم رفت، داشت می‌گفت خیلی عاشقشم یا دیوانه‌وار دوسش دارم بابا قربان هم وقتی این جمله را شنید رو به همسر و شریک زندگی‌اش کرد و گفت:«ساغ اول بیر زاد ایسته میرم» یعنی تو زنده باشی، من چیز دیگه‌ای نمی‌خوام.

بی‌بی‌ ناخودآگاه بغض کرد و ادامه داد: این حق ما نبود که شوهر من بعد از این همه سال مجبور باشد برای گذران زندگی و پرداخت اجاره خانه، گوشه خیابان نان بفروشد. اجاره منزل ما در ماه 450هزار تومان است، واقعا مبلغ زیادی نیست ولی پرداخت آن برای ما خیلی سخت است. من مشکلی با کار خودم ندارم، حاضر هستم تا زمانی که زنده‌ام صبح و شب نان بپزم و به قربان کمک کنم.

 

سهام عدالت به ما تعلق نگرفت

بی‌بی ادامه داد: حرف من چیز دیگری است. یک پیرمرد و پیرزن در این سن و سال نباید برای زندگی این همه در سختی باشد. همسر من بازنشسته نیست، بارها به فرمانداری و استانداری مراجعه کردیم که یک کیسه آرد به ما بدهند، ولی افسوس همین را هم از ما دریغ کرده و گفتند:« اگر می‌توانی برو و مغازه‌ای اجاره کن، تا سقف کاشی کن تا بتوانیم برای شما مجوز تأسیس نانوایی را صادر کنیم»، که ما اصلا توان انجام آن را نداشتیم. 

برای دریافت سهام عدالت کلی دوندگی کردیم، دست آخر به ما جواب دادند، اسم شما در فهرست نیست و سهام عدالت به شما تعلق نمی‌گیرد. سؤال من از این شخص که سن فرزند من است و پشت میز نشسته، اگر سهام عدالت به من تعلق نمی‌گیرد، پس چه کسی می‌تواند از آن استفاده کند. 

به هر دری زدیم تا 2میلیون وام بگیریم، اما متأسفانه شرایط آن هم مهیا نشد. از سر ناچاری پای ما به کمیته امداد هم باز شد، اما به ما گفتند: «باید به ما اثبات شود که شما نیازمند هستید، بروید و از شهر خود نامه یا استشهاد محلی بیاورید.»

از این به بعد دیگر حرف‌زدن برای بی‌بی رحیمی سخت می‌شود، رو به من می‌کند و می‌گوید:«اصلا این صحبت‌ها چه فایده‌ای دارد، چه کسی حرف ما را می‌شنود، به جای این همه حرف کسی را پیدا کنید تا به ما کمک کند. کسی باید باشد که صدای ما را بشنود. یک کیسه آرد 50کیلویی در حدود 1میلیون تومان است، همین مبلغ را هم به کمک اطرافیان و پس‌انداز یارانه جمع‌آوری می‌کنیم.»

برای دریافت سهام عدالت کلی دوندگی کردیم، دست آخر به ما جواب دادند، اسم شما در فهرست نیست و سهام عدالت به شما تعلق نمی‌گیرد

 

مرغ، شام شب عید

پیرمرد نانوا تعارف کرد به داخل خانه برویم. ساده و صمیمی، چند فرش که دیگر بعد از گذشت این همه سال و لگدکوب‌شدن بر زیر پاهای خانواده رحیمی، فرزندان و بدو بدو نوه‌ها، دیگر رنگی بر رخسار ندارد و چند پشتی زیبا و سنتی که به دیوار لم دادند. یکی دوتا مرغ و خروس خوش‌صدا در حیاط، یک تنور نانوایی و یک مقدار لوازم آشپزخانه. این همه زندگی آن‌هاست. بابا قدرت می‌گوید: سال‌هاست با همین اسباب و وسایل، زندگی را سر می‌کنیم، تنها حسنش این است که در مواقع اسباب‌کشی خیلی اذیت نمی‌شویم و تمام داروندار ما پشت یک وانت جابه‌جا می‌شود.

او ادامه می‌دهد: خروس را برای شب‌های عید پروار می‌کنیم، همه بچه‌ها و نوه‌هایم باید در شب سال نو و عیدهای مهم سر سفره من باشند. شاید سفره رنگینی نباشد اما این برای من و مادرشان یک رسم است.

 

از فرزندانم توقع کمک ندارم

بابا قربان وقتی بغض همسرش را می‌بیند، کلام او را قطع کرده و به او می‌گوید: گریه نکن خانم، مهمان داریم، جلو مهمان خوبیت ندارد.

در ادامه بابا قربان رشته کلام را در دست می‌گیرد و می‌گوید: اوضاع فرزندانم از من بهتر نیست، پسر بزرگم دو تا بچه دارد و چندین ماه است که از کار اخراج شده است، کارخانه‌ای که در آن کار می‌کرد، ورشکست شده و کلی بدهی دارد. 

شرایط اقتصادی، تورم و گرانی به همه لطمه زده است. به ناچار فرزندم به اداره بیمه مراجعه کرده و برای یک سال بیمه بیکاری دریافت می‌کند، بعد از این یک‌سال چه باید کند، نمی‌دانم. فرزندان دیگر من هم حال و روز خوبی ندارند و همه به دنبال یه لقمه نان از صبح تا شب، در خیابان‌ها دست و پا می‌زنند. پس نمی‌توان از آن‌ها توقع زیادی داشت. همین که هرازگاهی به ما سر می‌زنند تا تنها نباشیم برای ما قوت قلبی است.

 

امان از آرد گران

انگار درد دل و گلایه‌های بابا قدرت تمامی ندارد. او می‌گوید: قیمت آرد هر روز گران‌تر می‌شود. مصرف گاز منزل ما به‌واسطه استفاده از تنور زیاد است و همین باعث شده پول زیادی بابت قبض گاز پرداخت می‌کنیم. اوایل که نان پخت می‌کردم آرد کیلویی 400 تا 500تومان بود و من نان را به قیمت 1000تومان عرضه می‌کردم، امروز قیمت هر کیلو آرد 22 تا 25هزار تومان است چراکه من باید آرد را آزاد بخرم. طبیعی است که قیمت تمام شده نان گران می‌شود و امروز من مجبورم نان 12هزار تومانی به دست مردم بدهم.

بابا قدرت اضافه می‌کند: گاهی اوقات افرادی که برای خرید نان به سمت من می‌آیند و با قیمت آن مواجه می‌شوند، عصبانی شده و می‌گویند: «چه خبر است، نانوایی سنگگ نان به آن بزرگی را 5هزار تومان می‌فروشد.» واقعا نمی‌دانم در جواب این افراد چه باید بگویم. فقط می‌توانم بگویم بروید و نان سنگگ بخرید. هیچ کدام از این افراد نمی‌توانند شرایط من را درک کنند و جای من باشند.

 اوایل که نان پخت می‌کردم آرد کیلویی 400 تا 500تومان بود و من نان را به قیمت 1000تومان عرضه می‌کردم، امروز قیمت هر کیلو آرد 22 تا 25هزار تومان است، چراکه من باید آرد را آزاد بخرم

 

دوره نان‌های خانگی تمام شده است

قربان محمد رحیمی ادامه می‌دهد: امروزه استقبال مردم نسبت به نان‌های محلی و خانگی به‌ویژه در شهر مشهد کمتر شده است. در گذشته باید چند خیابان را می‌گشتید تا شاید یک نانوایی بیابید، در حال حاضر در هر محله‌ای دو سه نانوایی بزرگ وجود دارد که انواع نان‌ها را طبخ کرده و به مردم عرضه می‌کنند.

نانوای محل امیریه از علاقه جوانان به نان باگت اظهار تعجب می‌کند و می‌گوید: علاوه بر نانوایی‌های سنتی که نان سنگگ، لواش، بربری و ... را پخت می‌کنند، تعداد زیادی نانوایی تأسیس شده که نان باگت (ساندویچی) پخت کرده و اتفاقا با استقبال مردم هم روبه‌رو شده است. با این اوصاف حال و روز یک پیرمرد 90ساله که در گوشه خیابان می‌خواهد به مردم نان خانگی بفروشد، مشخص است.

بابا قدرت آهی از روی حسرت می‌کشد و می‌گوید: کجاست نان چریش، فطیر چریش، قطاب چریش، قتلمه و شیرمال. خدا رفتگان همه را بیامرزد، وقتی مادر خدابیامرز من در تنور خانه‌مان در روستا نان می‌پخت، بوی آن تمام محل را پر می‌کرد. نان محلی پخت می‌کرد و بین آن جزغاله و روغن حیوانی می‌گذاشت. وقتی از این نان می‌خوردیم تمام روز قدرت بیل‌زدن داشتیم.

 

بسته‌های یک کیلویی کشمش

پیرمرد نانوای محله الهیه این روزها مقداری حرفه خود را گسترش داده و تعداد محصولاتی را که به مردم ارائه می‌دهد افزایش داده است. بابا قدرت درباره این موضوع می‌گوید: من برای تهیه آرد نانی که پخت می‌کنم هر از چند گاهی مسافر درگز می‌شوم. یکی از فرزندانم به من پیشنهاد داد، حالا که شما زحمت رفت و آمد به دوشتان افتاده است، می‌توانید اقلامی مانند کشمش، گردو، روغن‌زرد، جزغاله و کره حیوانی را نیز از درگز آورده و بفروشید.

بابا قدرت در حالی که با وسواس زیاد و دقت فراوان کشمش‌ها را در بسته‌های یک کیلویی بسته‌بندی می‌کند، ادامه می‌دهد: هر کیلو کشمش را در درگز 50هزار تومان خریداری کرده و اینجا کیلویی 55هزار تومان می‌فروشم. همین 5هزار تومان برای من کافی است. ما از بچگی آموخته‌ایم کار کنیم و آدم‌های قانعی باشیم.

 

برمی‌گردیم به شهرمان

باباقدرت و بی‌بی که دیگر از غربت خسته شده‌اند، می‌گویند: امسال دیگر اجاره‌خانه را تمدید نمی‌کنیم، برمی‌گردیم درگز، 25سال غریبی و دوری از وطن کافی است. خانه گلی ما در روستا بعد از گذشت سال‌ها هنوز پابرجاست، یک باغچه کوچک با چند درخت انگور در روستا داریم که با درآمد حاصل از آن امور ما می‌گذرد. برمی‌گردیم و این سال‌های آخر عمرمان را در شهر خود سپری می‌کنیم. ما برای بچه‌ها و نزدیکی به آن‌ها به مشهد مهاجرت کردیم. امروز بچه‌های ما بزرگ شده‌اند و هر کدام زندگی خود را دارند. دیگری نیازی به ما ندارند. نمی‌خواهیم غریب‌کش بشویم.

ساعت حوالی یک‌ظهر است. دیگر نان‌ها آماده شده بودند. 12نان هم‌اندازه و خوشبو. عطر نان در سرتاسر خانه و حیاط پیچیده شده بود. سبد قرمز مثل هر روز منتظر است تا نان‌ها را برای باباقدرت در خیابان حمل کند. هوا خیلی سرد است. سوز سرما من جوان را اذیت می‌کند، چه برسد به باباقدرت 92ساله. بی‌بی کمی مریض احوال است ولی می‌گوید: صبر کن حاجی من هم با شما می‌آیم. بسته‌های کشمش را برمی‌دارد و همراه همسرش برای به دست آوردن روزی حلال راه می‌افتد. گویی دلش رضا نمی‌شود، در این روزهای سرد بهاری، شوهرش را تنها بگذارد. با بچه‌ها تصمیم می‌گیریم امروز از ساعت کاری باباقدرت کم کنیم. 5عدد نان و یک کیلو کشمش برداشتیم و به بابا قدرت و بی‌بی رحیمی قول داده‌ایم تا خیلی زود به دیدارشان برویم. دستی برای ما تکان دادند و رفتند تا در حاشیه بزرگراه هاشمی رفسنجانی نان بفروشند. این قصه‌های مرد و زنی است که در آستانه هفتمین دهه زندگی مشترکشان، همچنان باهم گام برمی‌دارند و کار می‌کنند و محتاج کسی نمی‌مانند.

 

ارسال نظر
نظرات بینندگان
اسدی
|
United Kingdom of Great Britain and Northern Ireland
|
۰۲:۱۰ - ۱۴۰۲/۰۸/۱۴
0
0
خدا نگهدارت آقا قربان
بچه هایت بزرگ شدند و خانه و کاشانه در روستا دارید
بروید و محترمانه در روستا استراحت کنید چند بره بخرید تعدادی مرغ و خروس و باغچه سبزیجات
در حال حاضر روستا بهترین پناهگاه است
قربانزاده
| Iran (Islamic Republic of)
سلام، پیگیری از کمیته امداد می تواند راهگشا باشد. هم براشان مستمری تعیین می شود و هم اینکه وام کم بهره در حد نیاز، یا از طرف بنیاد برکت چند راس دام تحویل می شودبرای این کارها بچه ها یا نزدیکاش می تونن همکاری کنن
ناشناس
| Iran (Islamic Republic of)
ماشائالله