کد خبر: ۳۵۱۱
۰۶ مهر ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

شهید جانباز، پناه کودکان یتیم

علی خسروی جانباز شهیدی است که 24سال پس از جانبازی و درست در همان روزی که مجروح شده بود، در سن پنجاه‌سالگی بر اثر عوارض بیماری‌ به شهادت رسید. پسرش، محمود، آتش‌نشان این شهر است و به‌نوعی جا پای پدر گذاشته است و همانند او در حوادث و عملیات‌های مختلف آتش‌نشانی بی‌ترس‌و واهمه به دل حادثه و آتش می‌زند تا جان هم‌وطنان را نجات دهد. هفته دفاع‌مقدس و هفتم مهر، روز آتش‌نشان، فرصت خوبی برای بیان رشادت‌های این دلاورمردان است.

تصویر قاب‌گرفته شهید، زینت خانه است و مایه دل‌خوشی اهل خانه به شمار می‌رود. همسرش، طاهره خسروی، مثل روزهایی که مرد خانه کنارش بود، گاه با او حرف می‌زند و درددل می‌کند. آن‌وقت‌ها با خودش صحبت می‌کرد و حالا با عکس قاب‌گرفته‌اش. جانباز 70درصد محله رضائیه دست راست، پا و چشمش را ششم اسفند1364 در جریان عملیات والفجر۹ در سلیمانیه عراق از دست داد، ولی خم به ابرو نیاورد و به گفته همسرش اخلاقش حتی نیکوتر هم شد.

 علی خسروی جانباز شهیدی است که 24سال پس از جانبازی و درست در همان روزی که مجروح شده بود، در سن پنجاه‌سالگی بر اثر عوارض بیماری‌ به شهادت رسید. پسرش، محمود، آتش‌نشان این شهر است و به‌نوعی جا پای پدر گذاشته است و همانند او در حوادث و عملیات‌های مختلف آتش‌نشانی بی‌ترس‌وواهمه به دل حادثه و آتش می‌زند تا جان هم‌وطنان را نجات دهد. هفته دفاع‌مقدس و هفتم مهر، روز آتش‌نشان، فرصت خوبی برای بیان رشادت‌های این دلاورمردان است؛ رستم‌ و سیاوشی که شرح شجاعتشان هرکدام شاهنامه‌ای می‌خواهد.

 

مجروحیت شدید با گلوله توپ

محمود با لباس آتش‌نشان در را باز می‌کند و با استقبالی گرم وارد منزلشان می‌شویم. بنری روی دیوار پذیرایی نصب است که تصویر پدربزرگ‌ها و پدر محمود روی آن نقش بسته است. کمی گپ می‌زنیم و همسر شهید هم می‌آید. محمود خسروی متولد 1365 است. او از سال1391 خدمت در آتش‌نشانی مشهد را شروع کرده است.

 طاهره خسروی، مادر او و همسر شهید، متولد1341 است و با همسرش نسبت دخترعمو و پسرعمو داشتند. سردار جانباز شهید حاج‌علی خسروی سال1388 بر اثر بیماری ناشی از جانبازی به درجه رفیع شهادت رسید. حاج‌علی در ششم اسفند1364 و در منطقه عملیاتی کردستان یک دست و پا و بینایی‌اش را از دست داد. 

خانواده بزرگ خسروی ابتدا اطراف حرم و در محدوده خیابان امام رضا(ع) ساکن بودند و پس از تخریب منازل برای توسعه اطراف حرم، به محدوده چهارصددستگاه و محله رضائیه آمدند. طاهره‌خانم می‌گوید: اصالتا بیرجندی و اهل روستایی با نام دُرُح هستیم. سه فرزند داریم که نامشان اشرف، محمود و امیریوسف است.

گلوله توپ مستقیم به خودروشان اصابت کرده است و آن دو نفر شهید شده‌اند. حاج‌علی اما دست و پایش قطع شد.

 البته پسر دیگری هم داشتیم که احمد نام داشت و در سه‌سالگی فوت کرد. برای همین به یاد او در خانه محمود را احمد صدا می‌زنیم. درباره حاج‌علی هم باید بگویم که علاقه‌مند دروس حوزوی بود و با آغاز جنگ به جبهه رفت. علی سی سال در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خدمت کرد و بازنشسته شد.

هنوز اوایل زندگی مشترک علی‌آقا و طاهره‌خانم بود که بعثی‌های عراقی به خاک میهن تجاوز کردند و علی‌آقا سر از پا نمی‌شناخت که به جبهه مبارزه برود. طاهره‌خانم درباره شهید می‌گوید: همسرم دفتردار شهیدکاوه و به ایشان خیلی وابسته بود. خاطرم هست که زمان اعزام به جبهه گفته بود «هر منطقه‌ای که سخت‌تر است و رزمنده‌ها کمتر راغب هستند، من آنجا می‌روم.» 

حاج‌علی را فرستادند به جبهه کردستان. از اوایل جنگ تا زمانی که جانباز شد، در منطقه عملیاتی بود و اواخر سال1364 مجروح شد و دست و پای راست و چشم چپش را از دست داد.

درباره آن روز می‌پرسم؛ آن روزی که حاج‌علی دست و پایش را روی خاک گذاشت و سرافرازتر برگشت. طاهره‌خانم می‌گوید: همسرم همراه دو تن دیگر با خودرو جیپ به شناسایی رفته‌بودند. حاج‌علی وسط نشسته بوده است و آن دو نفر کنارش. گلوله توپ مستقیم به خودروشان اصابت کرده است و آن دو نفر شهید شده‌اند. حاج‌علی اما دست و پایش قطع شد. دست راست از آرنج و پا هم از زیر زانو، چشم‌هایش هم نابینا شد، اما زنده ماند.

 

فقط گفت الحمدلله

طاهره خانم آن روز را با جزئیات به یاد دارد. او می گوید: همسایه تلفن داشت و صدا زد که بیا تماس داری. خانمی بود که من را با خواهرم اشتباه گرفت و خبر داد که علی مجروح شده، اما نگفت که قطع عضو شده است. فقط گفت که برویم تا پیش از عمل بالای سرش باشیم. آن زمان محمود را حامله بودم. رفتیم بیمارستان امام رضا(ع) و حتی از مقابلش رد شدیم، اما نشناختمش. 

خون ریزی زیاد داشت و ورم کرده بود. چشم هایش هردو نمی دیدند. دستش هم قطع شده بود و خودش در جریان بود، اما از اینکه پایش هم قطع شده بود، خبر نداشت. رفتم بالای سرش و از صدایم من را شناخت. گفت: «هیچ کارم نیست و ناراحت نباشید. فقط دستم زخمی شده است.» او را برای جراحی بردند. 

حدود شش ساعت در اتاق عمل بود و تازه وقتی بیرون آوردندش، هنوز جای ترکش هایی که از زیر چشمش بیرون کشیده بودند، بخیه نشده بود. به هوش که آمد، رفتم پیشش و پرسیدم چی شدی؟ گفت: دستم مجروح شده است. خبر نداشت پایش هم قطع شده است و به رو هم نمی آورد که چشمانش نمی بیند. 

پرسیدم جای دیگری ات هم آسیب دیده است؟ گفت: پایم سنگین شده است و نمی توانم انگشتانم را تکان بدهم. خیلی خون سرد گفتم حتما پایت قطع شده است و فقط گفت الحمدلله. چهار ماه در بیمارستان بستری بود. بیمارستان فارابی تهران چشمش را عمل کردیم و بینایی یکی از دو چشم برگشت، اما این تازه شروع است. چون عمل های جراحی پیاپی انتظارش را می کشید. هر چندوقت یک بار استخوان رشد می کرد و پوست و گوشت دست پاره می شد. باید می رفتیم عمل می کردیم تا استخوان را کوتاه کنند.

 

خدمت در معراج شهدا

علی آقا بعد از مقداری بهبودی با همان دست و پای قطع شده به جبهه برگشت. آنجا گفته بودند شما بروید اهواز. رفت اهواز، اما چون نمی توانست مثلا لباس هایش را خودش بشوید، معذب بود و به مشهد برگشت. حاج علی از جبهه به مشهد آمد و فعالیتش را در معراج شهدا ادامه داد. آن‌جا هم تلفن جواب می داده است. 

علی آقا کم صحبت بوده و این طور که طاهره خانم می گوید، اصلا از خاطرات جبهه صحبت نمی کرده است. طاهره خانم می گوید: با اینکه دست و پایش قطع شده بود، به هیچ عنوان بارش را روی دوش کسی دیگر نمی گذاشت، حتی در حد یک چای. صبح بعد از نماز خودش چای را دم می کرد. اوایل برایش خیلی سخت بود که مثلا با دست چپ قاشق بگیرد. مدت ها با عصا و ویلچر سر کرد تا سرانجام دست و پای مصنوعی تهیه شد.

 

فوتبال با پای مصنوعی

محمود هم صحبت های مادرش را تکمیل می کند و می گوید: پدر با جانبازی اش باز هم برای ما هیچ کم نمی گذاشت. با یک دست برادر کوچکم را بغل می کرد و با پای مصنوعی با ما فوتبال بازی می کرد. کوه هم می رفتیم، اما وقتی برمی گشت، یکی دو روز همان قسمت پا که داخل پروتز بود، زخم می شد. خودش را از دسته نمی انداخت و خیلی فعال بود. پدرم خیلی کارراه انداز بود.

 به شدت مقید به صله رحم بود و هیچ وقت ارتباطش را با فامیل و همین اهالی چهارصددستگاه که اصالتا درحی هستند، قطع نکرد. هر مراسمی که بود، هرطور شده خودش را به روستا می رساند. عاشق کمک به تشکیل زندگی و سروسامان دادن به زندگی جوان ها بود. طاهره خانم ادامه می دهد: رفتارش با مردم فوق العاده بود.

 وانت داشت و مثلا اگر کسی اسباب کشی داشت، اولین نفر پیش قدم می‌شد. لوازم را می ریخت داخل پلاستیک و به همان نصفه دستش می گرفت و جابه جا می کرد. برای او همسایه ها، آشنایان و فامیل هیچ فرقی نداشتند. برای جمع وجورکردن وسایل و مقدمات دوره قرآن و مراسم های مذهبی هم پیش قدم بود. بعد جانبازی حالش حتی بهتر هم بود و خیلی آرامش داشت. خیلی شوخی می کرد تا کسی دوروبرش روحیه کسلی نداشته باشد.

 

فرزندخوانده هایی همانند بچه های خودشان

فصل دیگر زندگی مشترک علی آقا و طاهره خانم، زیر پروبال گرفتن چندین بچه یتیم است. تعدادی کودک که یتیم شده بودند، در خانه این خانواده و سر سفره شان بزرگ شدند و خودشان آن ها را عروس و داماد کردند. طاهره خانم درباره اولین فرزندخوانده هایشان می گوید: سه تا دختر و دوتا پسر بودند که پدر و مادرشان را از دست داده بودند. 

دخترها را بزرگ و عروس کردم. برایشان مجلس گرفتیم، جهاز و سیسمونی دادیم. به غیر از این ها چندتا بچه یتیم دیگر را هم سروسامان دادیم. علی آقا هیچ مخالفتی نداشت و برایشان کم نمی گذاشت. همه عروس و داماد شدند و طاهره خانم را مادر صدا می زنند. محمود هم می گوید: خانه مان این جوری نبود که صبح بلند شوی و خانه سوت وکور باشد. الان هم رفت وآمد دارند و بچه هایشان من را دایی و عمو صدا می زنند.

 

صبور و آرام، حتی با ترکشی در گردن

با اینکه موج انفجار را دیده و ترکشی هم کنار نخاع گردنش قرار داشته، اما همیشه صبور و خوش اخلاق بوده است. طاهره خانم می گوید: هربار مشکلی پیش می آمد و بچه ها من را ناراحت می کردند و صدایم بالا می رفت، در خانه نمی ماند و بیرون می رفت تا کسی را ناراحت نکند. همین اخلاقش خیلی خوب بود. 

هیچ وقت نمی ماند تا ناراحتی پیش بیاید و بعد هم که برمی گشت، دنبال ماجرا نبود. زمانی که علی آقا را آوردند، پای دیگرش هم فقط استخوان بود و ماهیچه نداشت و از پایی که قطع بود، برداشتند و روی این پا گذاشتند. از گردن تا روی سینه هم بخیه خورده بود و باز بود. بغل چشمش هم شکاف خورده بود. ترکش زیادی در تنش بود که درآوردند، اما ترکش گردن را نمی توانستند کاری کنند، وگرنه قطع نخاع می شد. در این سال ها همیشه به یک سمت می خوابید.

 

شهادتی که 24سال عقب افتاد

سردار جانباز 70درصد پس از سی سال خدمت در سپاه بازنشسته شده بود، اما چند روزی از بازنشستگی اش نمی گذشت که در اسفند همان سال به شهادت رسید. ششم اسفند جانباز شد و 24سال بعد، درست در همان روز، یعنی ششم اسفند سال1388 به درجه رفیع شهادت رسید. محمود درباره روز شهادت پدرش توضیح می دهد: صحیح و سالم بود، پنجشنبه صبح مادر با من تماس گرفت و گفت پدرت ناخوش است.

طاهره خانم هم می گوید: آن روز دیدم علی آقا سر صبح بیدار شده و ناخوش احوال سرش را به پشتی تکیه داده و ظرف پلاستیکی کنارش گذاشته و کمی هم زردی بالا آورده است. گفتم بگذار به احمد زنگ بزنم و ببریمت بیمارستان. گفت نه، پسرش باید به مهد برود. دلم طاقت نیاورد و به احمد زنگ زدم و او هم حاج آقا را به بیمارستان شهیدهاشمی نژاد برد و آنجا به او سرم زدند و نوه ام که رفت مهد، من به بیمارستان رفتم و دیدم به او سرم زده اند و می گویند حالش خوب است و مرخص می شود. 

بعد آزمایش و عکس های قلبش را گرفتیم و به خانه آمدیم و دوباره ظهر عکس و آزمایش را پیش دکتری از آشنایان بردیم و او گفت سریع علی آقا را به بیمارستان جوادالائمه(ع) یا رضوی ببرید. به خانه آمدم و گفتم باید بیمارستان برویم و قبول نمی کرد. سرانجام دخترم راضی اش کرد و به بیمارستان رفتیم. همان شب خواستگاری دخترم زهره(دخترخوانده) بود و مراسم داشتیم.

 به علی آقا گفتم نگران نباش، روحیه ات را نباز. پسرم پیشش ماند و من و دخترها آمدیم سمت خانه. به سر چهارراه گاراژدارها که رسیدم، تلفن زنگ خورد و گفت برای آنژیوگرافی پول بریزید. شب همه برای مراسم آمدند. خواهرشوهرم و بقیه فامیل و پسرم و علی آقا هم بیمارستان بودند. صحبت ها شد و حلقه را دادند و رفتند. همان موقع خبر دادند که علی به رحمت خدا رفته است.

 

پدر که رفت، پشت و پناهمان را از دست دادیم

اشرف خانم، دختر شهید، درباره صفات نیکوی پدرش می گوید: پدر همه را به یک چشم می دید و همه بچه ها و اقوام را دوست داشت. تا پیش از اینکه بابا به شهادت برسد، خودم و همسرم هرگز فرزندم را دکتر و بیمارستان نبردیم و او همه کارهایش را می کرد. هرروز صبح سر می زد تا ببیند کاری ندارم و کمک نمی خواهم.

 پدر تودار بود و دردش را به کسی نمی گفت. مثلا همان روز که به شهادت رسید و دیر به من خبر دادند، بابا اجازه نداده بود به من زنگ بزنند و بگویند بیمارستان هستند. هیچ وقت بیماری اش را بروز نمی داد. نمی توانم و نمی کنم را به زبان نمی آورد. خیلی مهربان بود.

چشم هایش خیس اشک می شود و چادر را روی صورت می کشد تا دیده نشود. پس از مکثی کوتاه ادامه می دهد: همه خاطراتی که از او دارم، خوبی و خوشی است. هرچه می گذرد، برایمان سخت تر می شود. مادر هیچ کمبودی برای ما نمی گذارد، ولی هرکسی جای خودش را دارد. پدر که رفت، پشت و پناهمان را از دست دادیم.

 

تشییع پیکر نظامی با همراهی مردم

محمود هم از روز شهادت پدرش روایت می کند و می گوید: همراه با دامادمان پدر را به بیمارستان جوادالائمه(ع) بردیم و من ایستادم و بقیه رفتند. وقتی برای عمل آمدند، من امضا کردم و بیرون آمدم. پدرم لحظه ای که می خواست وارد اتاق عمل شود، به من وصیت کرد و گفت پولی دست پسرخاله ات دارم که باید خمس آن را بدهید. گفتم چشم. پدر در اتاق عمل به کما رفت و با عمه رفتیم و اجازه دادند که یک لحظه ببینیمش. بعد هم در مسیر برگشت به خانه بودیم که گفتند پدر به شهادت رسیده است.

از یادآوری آن روز چشمانش قرمز و پراشک می شود. محمودآقا ادامه می دهد: برای خمس آن پولی که وصیت کرده بود، بخشی از پول را داده بودیم و مقداری مانده بود و برادرم خواب دیده بود که گفته بود آن را بپردازید و نگران نباشید، پول به دستتان می رسد. پس از اینکه پول را دادیم، چند روز بعد از طرف بیمه عمرشان مقداری پول در حساب هرکداممان ریختند و چندین برابر آن پول خمس برگشت.

محمود درباره روز تشییع پیکر پدرش می گوید: روز تشییع خیلی شلوغ شد. پدر دوبار تشییع شد؛ یکی همان شب شهادت که با مردم برگزار شد و بعد هم از طرف سپاه زنگ زدند و گفتند باید برایش تشییع پیکر نظامی بگیرند که روز بعدش برگزار شد. روز جمعه تشییع از جلو مهدیه تا حرم بود. علاوه بر نظامی ها، مردم زیادی هم آمده بودند.

 

کار بااجر در آتش نشانی

محمود آتش نشان است. فرزند شهید می توانست جای دیگری هم خدمت کند، اما نترس بودن در ژن اوست. بی مقدمه می پرسم چرا آتش نشانی؟ می گوید: این حرفه را دوست داشتم. چون با نجات افراد سروکار داریم. درحالی که همه از آتش فرار می کنند، ما به دل آتش و خطر می زنیم. کار بااجری است و برکت خوبی هم دارد. حقوقش را با خیلی جاها نمی توان مقایسه کرد، ولی خدا را شکر می گذرد.

10سال است که در این حرفه خدمت می کند. اکنون نیروی ایستگاه16 در بولوار مصلاست. این ازخودگذشتگی و کمک به دیگران را از پدر آموخته است. می گوید: همیشه پدرم می گفت اگر به کسی کمک مالی می کنی یا کمک دیگر، یادت باشد که با خدا معامله می کنی. مثلا پول را در راه خدا بده و اگر قرض دادی، روی آن حساب نکن. چون کسی که قرض گرفته است، نیاز دارد و ممکن است پولت به تو برنگردد.

 

آتش نشان آرامش روحی و امنیت مالی ندارد

گلایه هم کم ندارد، اما به موردی جزئی بسنده می کند؛ موردی بااهمیت که نیازمند بازنگری است. او می گوید: آتش نشان را کارمند محاسبه می کنند، درحالی که هیچ کارمندی نه در آتش می رود و نه در چاه. ما در همه ایام تعطیلی هم آماده باش هستیم. در این شغل به سختی کار و امنیت آن توجه نشده است.

 آرامشی که باید نیروی آتش نشان داشته باشد، ندارد و همیشه ذهنش مشغول است؛ درحالی که در کشورهای دیگر سطح آتش نشان بسیار بالاست. اگر 24ساعت سرکار است، 48ساعت بعد را کامل استراحت می کند، ولی در کشور ما این گونه نیست و بسیاری از همکارانمان در این وضعیت اقتصادی در زمان استراحتشان به دنبال شغل دوم هستند.

ارسال نظر