کد خبر: ۳۵۱۶
۰۶ مهر ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

این زخم کهنه هنوز تازه است

هر مادری که عزیزش را در جنگ از دست می‌دهد، شبیه سربازی است که همراه پسرش به میدان جنگ رفته باشد و برای سال‌ها با ترکش خاطرات تلخ در تاروپود روح زخم‌خورده‌اش سر کرده باشد. کافی است کمی پای صحبت این مادرها بنشینی تا از خیسی چشم‌هایشان بفهمی که این زخم کهنه هنوز تازه است و مجروح اصلی جنگ خود این مادران هستند.

هر مادری که عزیزش را در جنگ از دست می‌دهد، شبیه سربازی است که همراه پسرش به میدان جنگ رفته باشد و برای سال‌ها با ترکش خاطرات تلخ در تاروپود روح زخم‌خورده‌اش سر کرده باشد. کافی است کمی پای صحبت این مادرها بنشینی تا از خیسی چشم‌هایشان بفهمی که این زخم کهنه هنوز تازه است و مجروح اصلی جنگ خود این مادران هستند. در هفته دفاع مقدس به‌سراغ سه مادر شهید منطقه6 رفتیم. مادرانی که یک جایی عزیزشان را در گذشته جا گذاشته‌اند، اما روز و شبشان را با یاد و خاطراتش زندگی می‌کنند.

 

سینما در خانه کوچک

غرق خاطرات سال‌های دور است. سال‌هایی که توی قاب عکس‌ها محبوس نگهشان داشته تا گم نشوند. با نگاهم تک‌تک عکس‌ها را می‌کاوم. می‌گوید: «برای خودم سینما درست کرده‌ام و صبح تا شب فیلم مجانی می‌بینم.» شوخ‌طبعی‌اش از کلامش پیداست. ابایی از تعریف‌کردن خاطرات ندارد و شوخی را هم قاطی حرف‌هایش می‌کند تا کمی تلخی‌اش را بگیرد.

 فاطمه پورحسینی دو پسرش را در جنگ تحمیلی از دست داده است. عکس آن‌ها حالا روی تک تک دیوار‌ها به چشم می‌خورد. یک جایی از خانه هم تابلو نقاشی آن‌ها را نصب کرده است. نام این برادران شهید با خط خوش پای تابلو نوشته شده است: «شهید حمیدرضا خدادادزاده و عباس‌علی خدادادزاده.»

فاطمه خانم به نقاشی نگاه می‌کند، آهی می‌کشد و بی‌آنکه سؤالی کنم شروع می‌کند به صحبت. انگار خانه نمور کوچکش سال‌هاست رنگ مهمان به خود ندیده و حالا دو گوش شنوا را برای صحبت غنیمت شمرده است؛ «اول انقلاب بود که به خیابان شهید فولادی در محله شهید معقول آمدیم. 

جای این خانه چهارتا تخته و چوب بود. خانه را کوبیدیم و با کمک پسرها از نو ساختیم. حمیدرضا مثل خودم بود، خونگرم و بامحبت. زود با همسایه‌ها صمیمی و چند روز بعد هم عضو بسیج محله شد. عباس‌علی هم دنبال سر برادر بزرگش رفت بسیج.‌ مدتی بعد هم که جنگ شد جزو اولین نفر‌ها بودند که برای اعزام ثبت‌نام کردند.»

حرفش را قطع می‌کنم. می‌پرسم به‌راحتی با رفتنش موافقت کرده است؟ سریع می‌گوید: «اگر خدا ۱۲تا پسر دیگر هم به من می‌داد خودم راهی‌شان می‌کردم.»

با حمیدرضا در یک کارخانه کار می‌کردیم

حمیدرضا ۲۳سال داشته که پاییز سال۶۳ به جزیره مجنون اعزام می‌شود. عضو بسیج محل بوده، کار با اسلحه‌ها را بلد بوده و دوره آموزشی‌اش را در همان منطقه چند روزه گذرانده‌است. حمیدرضا تدارکات‌چی بوده و 9ماه بعد در پنجم مرداد سال۱۳۶۴ بر اثر انفجار خمپاره به شهادت می‌رسد‌. عباس‌علی که ۱۶سال بیشتر نداشت، تازه دوره آموزشی‌اش را گذرانده‌ بوده . 

به منطقه اعزام شده بود .که خبر شهادت برادرش را می‌شنود. در روزهای مرخصی‌اش مدام به مادر می‌گفته که دلش می‌خواهد مثل برادرش شهید شود و کاش حمیدرضا زودتر دستش را بگیرد. این اتفاق می‌افتد و عباس‌علی هم 11تیر سال۱۳۶۵ هم‌زمان با چهلم برادرش در مهران بر اثر اصابت ترکش به سرش به شهادت می‌رسد. 

فاطمه پورحسینی داغ دو فرزندش را در فاصله‌ای کوتاه می‌بیند. اما با آرامشی خاص از حال و هوای آن روزهایش تعریف می‌کند؛ «آن سال‌ها در یک کارخانه تولید فرآورده غذایی کار می‌کردم. خبر شهادت دو پسرم را در همان کارخانه به من دادند. دو خانم بسیجی آمدند سراغم. هر دوبار هم برای اینکه هول نکنم به دروغ گفتند که پسرم مجروح شده است. گفتم دروغ نگویید. می‌دانم که شهید شده است.»

 حالا دو فرزند او در بهشت رضا(ع) در قطعه شهدا دفن شده‌اند و او هر هفته با اتوبوس این همه راه را طی می‌کند تا پسرهایش را ببیند. فاطمه خانم دست می‌برد لابه‌لای روزهای شیرین. از حمیدرضا می‌گوید که در شیفت شب همان کارخانه کار می‌کرده و موقع تعویض شیفت‌ها مادرش را می‌دیده است.

 به مادرش می‌سپرده که برایش غذا پخته است. وقتی هم به خانه برمی‌گشته اولین کاری که می‌کرده است شانه چوبی را برمی‌داشته و موهای مادرش را شانه می‌زده است. حس و حال خوب توی کلام فاطمه خانم جاری است. می‌گوید حالا همین قاب‌ها و خاطرات برایش کافی است.‌

 

قول داده بود شهید نمی‌شود

علی یکی از کم‌سن و سال‌ترین شهدا در محله شهید معقول است. بازوی پدر بوده‌است و مونس مادر! بی‌بی زهرا می‌تواند تا صبح کلی از این صفات خوب را به فرزند محبوبش نسبت بدهد. هشت‌تا دختر و پسر دارد ولی علی را جور دیگری دوست دارد. حجم این عشق و علاقه آن‌قدر زیاد است که حالا پس از گذشت این همه سال با آوردن اسمش هم چشم‌هایش‌ تر می‌شوند.

 بی‌بی زهرا اسلامی متولد سال ۱۳۲۷ خانه‌ای کوچک دارد در یکی از کوچه‌پس‌کوچه‌های خیابان شهید فولادی. او هم عکس پسرش را قاب کرده و به دیوار خانه چسبانده است. می‌گوید: «به این عکس نگاه کنید. چشم‌های معصومش را ببینید. علی من ۱۶سال بیشتر نداشت که پر کشید و رفت.»

«علی عطائی‌دوست» طبق گفته خواهرش هم با دیگر خواهر و برادر‌ها فرق داشته است. دستگیر همسایه‌ها بوده، سنگ صبور مادر و همراه پدر در مغازه رادیوسازی‌اش‌ بوده است. کلاس سوم راهنمایی بوده که به پدر و مادرش می‌گوید می‌خواهد به جبهه برود. پدر و مادر او را منع می‌کنند، اما اصرار‌ها ادامه پیدا می‌کند تا اینکه در سال۶۲ پدر راضی می‌شود. 

بی‌بی زهرا روز اعزام علی را به خاطر دارد. تا دم قطار او را بدرقه می‌کند. علی به او می‌گوید که نگران نباشد، او شهید نمی‌شود و صحیح و سالم برمی‌گردد.

معصومه خواهر علی یک پوشه پر از نامه‌های او را پیش رویم باز می‌کند. هر هفته دو سه تا نامه برایشان می‌فرستاد و توی همه نامه‌ها تأکید می‌کرد که حالش خوب خوب است. تا اینکه یک هفته از آخرین نامه‌ای که به دستشان رسیده بود می‌گذرد. خبر شهادت علی را که می‌شنود دنیا پیش چشم‌هایش سیاه می‌شود.

 علی عطائی‌دوست با اصابت گلوله در روستای تنگیور کامیاران وقتی که همراه هم‌رزمانش مشغول آب‌تنی در حوضچه روستا بودند به شهادت می‌رسد. بی‌بی زهرا می‌گوید: «علی هر شب به خوابم می‌آید. در شکل و شمایل کودکی‌اش. همان‌قدر معصوم و مهربان.»

 

بهشت احمدی

عکس محمد احمدی را پیش از ورود به خانه روی دیوار می‌بینم. کم‌سن و سال به نظر می‌رسد. سال تولدش۱۳۴۷ است و تاریخ شهادتش۱۳۶۴. آن زمان ۱۷سال بیشتر نداشته که در منطقه کامیاران به شهادت رسیده‌ است. وارد خانه می‌شوم. دختر خانواده من را به طبقه بالا هدایت می‌کند،‌ به اتاق کوچکی که محل زندگی عذرا خانم است.

 یک تلویزیون قدیمی، قرآن، تسبیح و عکس رنگی پسرش که لای قرآن گذاشته همدم روز‌ها و شب‌های اوست. عذرا عسگریان حالا باید ۷۰سال را رد کرده باشد. تازه ۱۰سال است که پس از فوت شوهرش به شهر آمده و بیشتر سال‌های زندگی‌اش را در روستای قجاق از توابع رباط سنگ گذرانده است.

 از سال‌هایی می‌گوید که مالدار بودند و محمد کنار پدرش گوسفند‌ها را به دشت و بیابان می‌برده است. می‌پرسم چه شد که محمد به فکر رفتن افتاد؟ تعریف می‌کند: «اولین شهیدی که به رباط سنگ آوردند شهید ناصری بود. همان روز تشییع اسم قبرستان روستای سربالا را به بهشت ناصری تغییر دادند. محمد همان روز به من گفت ننه یک روز می‌رسد که اسم قبرستان قجاق را بگذارند بهشت احمدی. همین‌طور هم شد.»

هر وقت حرف از رفتن می‌زده است عذرا خانم می‌گفته که به رفتنش راضی نیست. اما محمد کار خودش را می‌کند. یک روز بی‌خبر وسایلش را جمع می‌کند و می‌رود، بعد نامه‌ای برایشان می‌فرستد. یکی دو ماه بعد مرخصی چهار روزه می‌گیرد و برمی‌گردد. وقتی می‌رود ۱۵روز بعد خبر شهادتش را به گوش آن‌ها می‌رسانند. محمد احمدی بر اثر اصابت گلوله به سینه به شهادت می‌رسد. او حالا در روستای قجاق در بهشت احمدی به خاک سپرده شده است.

 

ارسال نظر