کد خبر: ۵۴۷۳
۱۳ تير ۱۴۰۲ - ۱۵:۴۰

«براتِ» مروارید خانم، گوهر بود!

مادر شهید جاویدالاثر براتعلی گرجی می‌گوید: هرکس قسمتی دارد. قسمت برات من هم شهادت بود. گوارای وجودش. من هم راضی‌ام به رضای خدا.

از روزی که عکس پسر نوجوانش روی دیوار خانه نصب شد، هر زمان چشمش به آن می‌افتد، آخرین دیدار برایش زنده می‌شود. انتظار سخت‌ترین کار است، چه رسد به اینکه مادر باشی و منتظر. سال‌هاست در محله زارعین چشم به در دوخته است تا خبری از پسرش برسد؛ همان دردانه‌ای که در نوجوانی داوطلبانه عازم جبهه شد، اما هیچ‌گاه ردونشانی از پیکرش پیدا نشد.

تنها دل‌خوشی مروارید ملا، مادر شهید جاویدالاثر براتعلی گرجی، در هشتادوپنج‌سالگی فقط این است که با عکس پسرش صحبت کند.


لحظه خوش آخرین دیدار

مدتی است پادرد امانش را بریده است و کمتر می‌تواند از روی تخت بلند شود. همان‌طور که روی تخت نشسته است، دانه‌های تسبیح فیروزه‌ای‌رنگی را بین انگشتان دستش می‌چرخاند. صدای ذکر صلواتش نوای خوشی است که در خانه می‌پیچد.

عکس براتعلی را روی دیوار روبه‌روی تختش زده است تا هر زمان چشم می‌چرخاند، او را ببیند. پیرزن که سال‌ها دلش طاقت نمی‌آورد از پسرش دور شود، کم‌کم صبوری را یاد گرفته است: «پشت لبش سبز نشده بود که با دوستانش به جبهه رفت.»

کهولت سن چهره‌اش را شکسته کرده و غم فراغ امانش را بریده است، ولی قرص و محکم از خاطرات جگرگوشه‌اش تعریف می‌کند: «از زمان شروع جنگ همه فکرش رفتن به جبهه بود، ولی سنی نداشت. یک روز با خوش‌حالی آمد رضایت‌نامه را از پدرش گرفت و به مسجد محله رفت تا با دوستانش اعزام شود.»

براتعلی سال ۱۳۶۱ در پانزده‌سالگی عازم جبهه می‌شود. مادرش آن روز را به‌یاد می‌آورد که چقدر پسرش در لباس خاکی زیباتر شده بود: «صورتش مثل خورشید می‌درخشید. برایش اسپند دود کردم و یک کاسه آب و یک جلد قرآن در سینی گذاشتم تا بدرقه‌اش کنم.»

پوتین‌هایش را که می‌پوشد، صورت مادر را می‌بوسد: «پرسید مامان اگر شهید شدم، چه‌کار می‌کنی؟ یک‌دفعه ته‌دلم خالی شد، گفتم مامان را تنها نگذار پسرم. خدا پشت‌وپناهت باشد.»

کهولت سن گوش‌هایش را سنگین کرده است و حافظه‌اش کامل یاری نمی‌کند، اما براتعلی برایش با همه خاطره‌هایش فرق دارد، مگر می‌تواند او را هم فراموش کند. نمی‌داند چه مدت گذشته است، فقط یادش هست که به سه ماه نرسید، چون پسر به مادر قول داده بود سه ماه که بگذرد، برای مرخصی می‌آید.

 

سال‌ها چشم‌انتظاری مادر برای پیکر فرزند شهیدش

 

دل‌شوره‌های ناتمام مادر

چشمانش‌تر شده است، اما بغضش را می‌خورد: «هر چند روز، نامه می‌نوشت یا تلفن می‌کرد. آخرین‌بار گفته بود که می‌خواهد در عملیاتی در شلمچه شرکت کند. مدتی نامه‌ای از او نمی‌رسید. امکان نداشت فراموش کند نامه بفرستد یا خبری از خودش بدهد. دل‌شوره به جانم افتاده بود. از هر کسی می‌پرسیدم، خبری از براتعلی نداشت.»

دلش طاقت نمی‌آورد، چادرش را سر می‌کند و به دفتر سپاه می‌رود. آنجا به او دلداری می‌دهند و می‌گویند کمی صبر کند: «فهمیدم بعد از عملیات رمضان کسی خبری از براتم ندارد. از یکی از دوستانش که به مرخصی آمده بود، پرس‌وجو کردم. گفت قرار بوده است بعد از شب عملیات همدیگر را ببینند، اما او سر قرار نیامده است.»

هر هفته کارش این شده بود به دفتر سپاه در میدان ۱۵ خرداد برود، شاید ردونشانی از پسرش پیدا کند. آشفته بود و دل‌نگران. خواب آمدن براتعلی را زیاد می‌دید: «خواب دیدم جلو خانه را جارو می‌کنم که ماشینی ایستاد و براتعلی سرش را از شیشه بیرون آورد. به او گفتم آخ مادر به فدایت، بالاخره آمدی!»

نشستم به انتظار

مرواریدخانم که نمی‌توانست با جای خالی پسرش کنار بیاید، نشست به انتظار: «منتظر آمدنش بودم، اما هر وقت در معراج شهدا پیکر شهید می‌آوردند، پایم نمی‌کشید بروم.» او بیشتر از پیکر، چشم‌به‌راه نامه‌ای از براتعلی بود.

برادران بسیجی و سپاه عکس‌های رزمندگان را که از جبهه می‌رسید، به او نشان می‌دادند، شاید بتوانند براتعلی را پیدا کنند، ولی در هیچ عکسی پسر او نبود. دو سال گذشت و بی‌تابی‌های مرواریدخانم زیاد شده بود. یک روز نماینده‌هایی از سپاه به خانه‌اش آمدند و گفتند به‌احتمال زیاد براتعلی به شهادت رسیده است و بهتر است مراسم تشییع نمادینی برگزار شود.


تابوت بی‌پیکر

صدایش می‌لرزد. بغض راه گلویش را بسته است. به‌سختی بر خودش مسلط می‌شود: «چطور می‌توانستم بچه‌ام را تشییع کنم؛ پسری که حتی پیکر بی‌جان او را ندیده بودم. دلم راضی نمی‌شد تا اینکه با یک روحانی مشورت کردم. او گفت پیکر مهم نیست، اصل روح پسرت است که همیشه زنده است.»

مرواریدخانم که در طول مصاحبه سعی می‌کند جلو جاری‌شدن اشک‌هایش را بگیرد، با یادآوری تابوتی که فقط در آن گل بود، توداری برایش سخت می‌شود. اولین قطره اشکش بی‌صدا روی گونه‌اش سرازیر می‌شود: «چند نفری از سپاه، دوستان و اقوام آمدند و تابوت بدون پیکر براتعلی را تشییع و دسته‌گلی را در قطعه شهدای بهشت‌رضا (ع) دفن کردیم.»

پسر خواهر و برادرش هم عازم جبهه بودند و همان‌جا در مراسم تشییع قول می‌دهند حتی اگر شده پلاک یا نشانه‌ای از براتعلی برای او بیاورند. با گوشه روسری اشک‌هایش را پاک می‌کند: «هر دو آن‌ها هم شهید شدند و هیچ اثری از براتم پیدا نشد.»


شهادت، گوارای وجودش

سهمش از چشم‌انتظاری، یک جفت کفش و یک کوله‌پشتی بود: «این‌ها تنها وسایلی بود که از او برایم آوردند، همان‌ها را هم به بنیاد شهید دادم. عکسش برای من کافی است. همین که با عکس او حرف می‌زنم و می‌دانم می‌شنود، برایم بس است.»

مرواریدخانم بعد از خاک‌سپاری نمادین، کمتر خواب براتعلی را می‌بیند. او از اینکه جگرگوشه‌اش بازنگشته است، دل‌خور نیست: «هرکس قسمتی دارد. قسمت برات من هم شهادت بود. گوارای وجودش. من هم راضی‌ام به رضای خدا.»

به‌جز پنجشنبه‌ها یا جمعه‌ها که با پسر و دخترش به مزار براتعلی می‌رود، بقیه روزهایش یکسان می‌گذرد و به‌دلیل پادردی که دارد، کمتر از خانه خارج می‌شود. با وجود اینکه سال‌هاست جنگ تحمیلی تمام شده، بازهم ته‌دلش نور امیدی روشن است که شاید اثری از پسرش پیدا شود.

ارسال نظر