کد خبر: ۵۹۵۶
۱۶ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۵:۳۷

انتظار ۳۰ ساله مامان فاطمه

فاطمه خادمی در ۶۵ سالگی، هنوز غذای مورد علاقۀ فرزندشهیدش را به یاد او می‌پزد.

صدای دوضربه به در و یک‌زنگ می‌آمد و علی در خانه پیدا می‌شد. پیش از آن، دوچرخۀ ۲۶ را که تنهاوسیلۀ رفت‌و‌آمدش به کارخانۀ پتوبافی بود، دم در می‌بست و آرام از پله‌ها بالا می‌رفت. مادر طبق عادت هرشب روی پله‌های پشتِ در، انتظارش را می‌کشید.

سفرۀ کوچکی پهن می‌کرد و غذای پسر بزرگش را آماده می‌کرد؛ جایش را پهن می‌کرد و پتو را تا زیر چانۀ علی می‌کشید. آن‌وقت بود که تازه خودش آرام می‌گرفت و می‌خوابید.

صدای دوضربه به در و یک‌زنگ می‌آید و علی پیش از آنکه به خانۀ خودشان برود، در خانۀ مادربزرگ پیدایش می‌شود. طبق عادت هرروز گشتی داخل خانه می‌زند، یخچال را وارسی می‌کند و بعد می‌نشیند کنار مادربزرگ که در آن لحظه دارد قدوهیکل و رفتار نوه‌اش را با علیِ شهیدش مقایسه می‌کند: راه‌رفتنشان، غذا خوردنشان، خندیدنشان و محبت‌کردنشان.

 برای مادربزرگ، علیِ نوه، خاطرۀ زندۀ علیِ فرزند است. مادر خیلی‌وقت‌ها برای علیِ نوه هم ماکارانی درست می‌کند، چون او هم مثل عموی شهیدش عاشق ماکارانی‌ست. لباس‌هایش را اتو می‌کند، چون او هم مثل پسرش روی مرتب‌بودن لباس‌هایش حساس است.  

فاطمه خادمی در ۶۵ سالگی، زنی قوی و محکم به‌نظر می‌رسد. با اینکه در طول مصاحبه بار‌ها و بار‌ها چشمانش خیس می‌شود و صدایش به لرزه می‌افتد، سکوت غریبی میان حرف‌هایش وجود دارد که شاید بغض هرکسی غیر از او را بترکاند.

او ۸ فرزند داشته که ۶ تای آن‌ها دخترند و دوتا پسر. پسر اولش در جبهه شهید می‌شود. چندسال که می‌گذرد و خبری از برگشت او نمی‌شود، پلاکی می‌آورند تا خانواده را از چشم‌انتظاری خلاص کنند، اما خیال مادر هنوز هم که هنوز است راحت نشده و فکر می‌کند علی‌محمد یا پیکرش روزی برمی‌گردد.

او هنوز هم برخی‌روز‌ها را مثل قدیم‌ها می‌نشیند روی پلۀ پشت در و انتظار می‌کشد. انتظار «علی‌محمد»‌ی که خدا ۶ سال بعد از ازدواجش به او داد.

گزارش زیر روایت مجموعه‌ای از لحظات دلتنگی و دل‌شورۀ مادر علی‌محمد است؛ دلتنگی‌های مادری که هرلحظه چشم‌انتظار برگشت پسرش از جبهه است، و دل‌شوره‌هایی که هربار با خبر‌های دروغی که از علی‌محمد می‌آمد، بیشتر می‌شد. مادر، این روز‌ها نوۀ پسری‌ای دارد که نیمۀ پسر شهیدش است. حالا انگار علی‌محمد دوباره به خانه بازگشته است.

 

۴‌باری که با معجزه زنده ماند

۱۷ ساله بود. می‌خواست برود جبهه که پدرش مخالفت کرد. من هم خیلی جدی نمی‌گرفتم؛ یعنی او به سنی نرسیده بود که به رفتنش فکر کنم. یک‌روز گفت: «مگر شما همیشه نمی‌گفتید اگر پسر بزرگی داشتید، می‌فرستادید جبهه و سهمتان را از انقلاب می‌دادید؟

خب من که هستم؛ بگذارید بروم.». تا آن‌زمان هم عضو بسیج شده بود و دوره‌های مختلف غواصی و تیراندازی را دیده بود. دیدم راست می‌گوید؛ ما وظیفه داشتیم مثل پدر و مادر‌های دیگر فرزندمان را بفرستیم از میهن دفاع کند، اما فکر نمی‌کردیم یک‌بار رفتن او را پایبند کند.

وقتی ۶ ماهه بود، برای ۲۴ساعت مُرد. می‌گفتند از این مرض‌های بچه‌ها گرفته است. صدایش گرفته بود و درنمی‌آمد. یک‌زن قدیمی آمد و رگ او را زد. هیچ‌خونی از او نمی‌آمد. گفت: «رگ‌هایش پیر شده و سوخته؛ این بچه مُرده.».

گفت بچه را بپیچانم درون پتو و او را گرم نگه دارم. اگر خون در رگ‌هایش آمد که هیچ، وگرنه بچه دیگر نفس نمی‌کشد. او را پیچاندم لای پتو و دوباره زن قابله‌ای آمد و رگ بچه‌ام را زد. کم‌کم بچه داشت جان می‌گرفت و خون در رگ‌هایش می‌آمد. بعد از آنکه خون راه افتاد، دیگر بند نمی‌آمد.

از طرفی جرئت نداشتیم او را پیش دکتر ببریم، چون رگ‌هایش را در خانه زده بودیم و مشکل پیش می‌آمد. خلاصه بچه کم‌کم بهتر شد و چندسال بعد برای جبران کم‌خونی‌اش به توصیۀ دکتر روزی یک‌سیخ جگر به او دادیم تا اینکه بهتر شد. در آن زمان فکر نمی‌کردم علیِ ۶ ماهه که ۲۴ ساعت اصلا در این دنیا نبود بازگردد.

یک‌بارهم وقتی در سه‌ماه اول رفته بود جبهه، اتفاق عجیبی برای او افتاد و با معجزه زنده ماند. دیدم یکی از دوستانش، که از بچه‌های محلۀ «طلاب» بود، زنگ می‌زند و حال علی را می‌پرسد. وقتی به او گفتیم علی دارد برمی‌گردد، پرسید: «مطمئن هستید علی خودش است؟ صدایش را شنیدید؟». یک‌بار هم آمد درِ خانه و پرسید: «صدای علی را از پشت تلفن شنیدید یا نه؟». خلاصه پدر علی از او پرسید چرا مدام این سؤال را می‌پرسد. بعد آن جوان شروع کرد به تعریف‌کردن ماجرایی که در سنگر پیش آمده بود.

ظاهراً ۴ نفر داخل سنگری بوده‌اند که کنار یک‌کال قرار داشته. دشمن سنگر را می‌زند و همه‌چیز با خاک یکسان می‌شود. دونفر درجا شهید می‌شوند. آن جوان محلۀ «طلاب» هم به بیمارستان می‌رود و بعد از مدت‌ها می‌خواهد ببیند علی زنده مانده یا نه. او به پدر علی گفته بود طوری سنگر را زده بودند که همه‌چیز زیر خاک رفته بود. بعید می‌دانست علی نجات پیدا کرده باشد، چون علی تا شانه زیر خاک مانده بود و به‌سختی او را از زیرخاک بیرون کشیده بودند؛ طوری‌که چندروزی بیهوش بود و چندروز هم در بیمارستان بستری‌اش کردند. با اینکه آسیب جدی ندیده بود و بدنش شکستگی نداشت، ولی با معجزه زنده مانده بود.

یک‌بار هم در منطقۀ «کله‌قندی» بوده که سه‌روز محاصره می‌شوند و هیچ‌غذایی نمی‌توانستند بخورند. برایمان تعریف کرده بود که در این سه‌روز عراقی‌ها بالای سرشان بودند و حتی صدای پای آن‌ها را می‌شنیدند؛ برای همین نمی‌توانستند از جایشان تکان بخورند.

بعد از  این ماجرا به مرخصی آمد. ۱۰ روز هم به او تشویقی داده بودند. آن‌وقت بود که من و پدرش گفتیم دیگر به جبهه نرود. به‌خاطر پدرش که در شرکت پتوبافی حسابدار بود، علی هم آن‌جا استخدام شد؛ ولی علی حرف‌های دیگری می‌زد.

می‌گفت: «اگر نرفته بودم و ندیده بودم، می‌توانستم این‌جا بمانم، ولی حالا که آن‌جا را دیدم نمی‌شود؛ باید برگردم.». می‌گفت: «چشمم که  به مادران شهدا می‌افتد، خجالت می‌کشم.». همین‌جا هم که در مرخصی بود، یک‌سره به شناسایی شهدا و تشییع‌جنازۀ آن‌ها می‌رفت؛ اما چیزی که باعث شد بار دیگر اجازه بدهیم او به جبهه برود، معجزه‌ای بود که در کارخانۀ پتوسازی اتفاق افتاد و او را برای بار چهارم از مرگ حتمی نجات داد. 

 

انتظار ۳۰ ساله مامان فاطمه

 

 دستم را باید به ابوالفضل پس بدهم

در همان‌دورۀ مرخصیِ طولانی‌مدتش رفته بود در کارخانه مشغول شده بود. از شب پیش لباس‌هایش را آماده کرده بودم. کوتاه‌بلندی‌اش را گرفته بودم و مرتب لای روزنامه پیچیده بودم. فردای آن روز دیدم لباس‌ها را لای روزنامه برگردانده.

به شوخی گفتم: «چیه؟ نکنه لباس‌ها رو لک‌وپک کردی؟». روی تمیز بودن لباس‌هایش خیلی حساس بود. گفت: «نه!» و آستین لباسش را کشید تا روی مچ. خلاصه به‌اصرار من گفت: «اگر ماجرایی را تعریف کنم، قول می‌دهی بگذاری بروم جبهه؟».

تعریف کرد که شب پیش در‌حال‌بازرسی دستگاه‌ها در کارخانه بوده که اتفاق عجیبی برایش افتاده است. در کارخانه همیشه یک‌نفر باید مراقب باشد نخ دستگاه کنده نشود و اگر این اتفاق افتاد، نخ را پیوند بزند. علی در‌حال‌گشت‌زنی دور دستگاه بوده که یک تار نخ جدا می‌شود.

وقتی می‌خواهد نخ را پیوند بزند، دستش تا شانه می‌رود لای دستگاه؛ همین که فریاد یا ابوالفضلش بلند می‌شود یکی از کارگر‌ها که درحال‌عبور از کنار دکمۀ خاموشی بوده، ناخوداگاه دستش می‌رود روی دکمه و دستگاه از کار می‌ایستد. دستش را بیرون می‌کشند.

به‌خاطر زودخاموش‌شدن دستگاه فقط چند خَش روی دستش افتاده بود. اگر فقط یک‌ثانیه دیرتر دستگاه خاموش می‌شد، شاید همۀ تنش را داخل می‌کشید و مثل گوشت چرخ‌کرده می‌شد. آستینش رشته‌رشته شده بود. همان‌طورکه داشت ماجرا را برایم تعریف می‌کرد، دست باندپیچی‌شده‌اش را دیدم.

گفت: «مادر! این‌دست را ابولفضل به من داده، باید بروم و در راه خودش پس بدهم.».   با شنیدن این ماجرا به پدرش گفتم: «این پسر اینجا ماندنی نیست؛ کاری به او نداشته باش؛ حتی اگر بخواهد بماند، روحش آن‌جاست؛ بگذار برود.». این آخرین باری بود که علی به جبهه رفت.

وقتی علی دیگر از جبهه برنگشت، فکر کردیم اسیر شده. یک‌بار در تلویزیون، اسم اسیر‌های آزادشده را می‌خواندند. اسم یکی‌شان «محمد» بود و اسم پدرش «علی مداح». همگی فکر کردیم اسم را اشتباهی اعلام کردند و تقریباً مطمئن بودیم که علی آزاد شده است.

همۀ محله برای استقبال از علی آماده شده بود. دل توی دلم نبود. اسپندم را دود کرده بودم و پدرش هم رفته بود دنبالش، اما آن‌جا گفتند اشتباه شده است. نمی‌دانم بعدش چه اتفاقی افتاد، اما چندروزی گیج بودم و فقط مواظب بودم به توصیۀ علی با گریه‌کردنم دشمن‌شاد نشوم.

بعد از آن‌ماجرا دو یا سه بار دیگر به ما زنگ زدند و گفتند علی در فلان‌بیمارستان بستری است و باید برویم دنبالش. ما بلند می‌شدیم و می‌رفتیم آن‌جایی که آدرس داده بودند؛ خبر می‌دادند بیمارستانش عوض شده و باز ما راه می‌افتادیم و می‌رفتیم، اما هیچ‌کس از علی خبر نداشت.

وقتی آمدیم بنیادشهید و ماجرا را تعریف کردیم، گفتند: «این کار منافقان است.». گفتند برای اینکه خانوادۀ شهدا را آزار بدهند، این کار را انجام می‌دهند. گفتند ما اصلا به حرفشان گوش ندهیم، چون اگر خبری باشد خودِ بنیاد پیش‌از هرکس خبر می‌دهد. بعد هم پلاکی آوردند که ما را از چشم‌انتظاری خلاص کنند.

شاید شهادت علی بود که همۀ اعضای خانوادۀ مداح را فعال دفاع‌مقدسی کرد. از پسر کوچک گرفته تا دختر‌ها و داماد‌ها که هرکدام این روز‌ها به‌گونه‌ای راه شهیدشان را ادامه می‌دهند. یکی از داماد‌ها اتاقی را در نزدیکی‌های بینالود درست کرده و اسمش را گذاشته «اتاق علی‌داداش». در این اتاق لباس‌های علی و هرچیزی که از او باقی مانده قرار دارد. از این‌ها که بگذریم راه‌اندازی تنها دبیرخانۀ شهدای مشهد هم کار همین خانواده است.

فرزند کوچک تا پیش از تشکیل دبیرخانه، پیگیر کار خانوادۀ شهدا و رفع مشکلاتشان بوده و یک‌بار سر همین ماجرا با رئیس وقت ناحیه مشاجره می‌کند. رئیس به او گفته بوده: «فلانی بی‌خود کرده که رفته جبهه!». در آن لحظه مداح پی همه چیز را به تنش می‌مالد و با آن رئیس درگیر می‌شود.

به دلیل همین درگیری هم بعد‌ها پروندۀ قطوری علیه مداح درست کردند. بعد از آن ماجراست که دیگر به بنیاد نمی‌رود. خودش دبیرخانۀ شهدا را راه می‌اندازد و می‌شود بانی مرکزی که مشکلات خانوادۀ شهدا را حل می‌کند. درحال‌حاضر نزدیک به ۶۰۰ خانوادۀ شهید در همین دبیرخانه شناسایی شده‌اند که در نوع خود کار بزرگی است.




* این گزارش د‌وشنبه ۳  مهر ۹۶ در شمـاره ۲۶۲ شهرآرامحله منطقه ۶ چاپ شده است.

ارسال نظر