کد خبر: ۵۷۴۰
۳۱ شهريور ۱۴۰۲ - ۱۵:۰۰

عکاس لحظه‌های ماندگار جنگ

سلیمان خزائی روایت‌های جذابی از عکس‌هایی دارد که روزهای جنگ گرفته است.

نزدیک به ۳۰ سال است که جنگ تمام شده است، ولی اگر ۱۰۰ سال هم از اتمام جنگ بگذرد، برای بسیاری مانند «سلیمان خزائی» هنوز تمام نشده است. این را می‌توان از کار‌هایی که برای شهدا و جنگ انجام داده است، فهمید و از روایت‌هایش از داستان عکس‌هایی که از آن روز‌ها گرفته است.

همۀ آن چهره‌های خاکی و مظلوم، اما پرغرور و خستگی‌ناپذیر که روزگاری سوژه‌های لنز دوربینش بودند، رفیقان لحظات تنهایی و دلتنگی امروز او هستند و فقط درددل با آن‌هاست که می‌تواند در ناملایمات زندگی در این شهر هزاررنگ، دلش را آرام کند.

خودش می‌گوید: «هر کاری برای شهدا و جنگ انجام دهم، بازهم کم است. گاهی که دلم می‌گیرد، عکس‌هایشان را نگاه و با آن‌ها درددل می‌کنم.». خودش را مدیون همان بچه‌های باصفایی می‌داند که حالا جای خیلی‌هایشان خالی است.

او در دوران دفاع مقدس عکس‌های گزارشی بسیاری گرفته است، اما چند عکس خزائی بسیار معروف است و بسیار دیده شده است که یکی از آن‌ها عکس مقام معظم رهبری با لباس نظامی و چفیه و عیادت حضرت آقا از مجروحان عملیات بدر در بیمارستان امام‌رضا (ع) است.  

 

عکاس نوجوان

سلیمان خزائی متولد روستای پشت‌کوه بیهود از توابع قائنات است و تا دوازده‌سالگی در همان روستای محل تولدش به مدرسه رفته و تحصیلات دوران ابتدایی را به پایان رسانده است.

بعد از مهاجرت خانواده‌اش به مشهد، درس را رها می‌کند و به‌دنبال شغلی برای آینده‌اش می‌رود. به‌صورت تصادفی با عکاسی و دوربین آشنا می‌شود و از همان زمان عشق دوربین او را لحظه‌ای رها نمی‌کند.

«نوجوان بودم که دوربینی خریدم و با آن عکاسی در پارک ملت را شروع کردم. آن زمان شهرداری به عکاس‌ها اجازه می‌داد در گوشه‌ای از پارک از افرادی که تمایل دارند، عکس بگیرند، زیرا دوربین دربین مردم کمتر بود و برخی زائران و مجاوران می‌خواستند لحظات خوبی را که دارند، ثبت کنند.

من کارم را دوست داشتم و حتی در زمان‌هایی که برای تفریح به‌همراه خانواده به بیرون می‌رفتم، با دوربینم عکس می‌گرفتم.». کار درکنار سایر عکاسان شهر برای او مانند کلاس درس بوده و کار‌های بسیاری را از آن‌ها یاد گرفته است. او برای عکاسی هیچ کلاس و استادی ندیده و  فقط ازطریق تجربی توانسته است مهارت کسب کند.

 

مهاجرت به تهران

برای اینکه کارش را حرفه‌ای‌تر ادامه بدهد، به تهران می‌رود و در یک عکاس‌خانه در میدان ژاله مشغول می‌شود. این عکاس‌خانه، هم محل کارش بوده است و هم محل اقامتش.

«صاحب عکاسی ارتشی و مردی مؤمن و متدین بود هرچند که بیان نمی‌کرد،   با رژیم مخالف بود. درکنار محل کارم مغازه‌ای بود که ساواکی‌ها در آن رفت‌وآمد داشتند. یک روز یکی از افسران آمد و گفت برای مراسم آبان بگو استادت بیاید.

استادم به آن مراسم نرفت و فردای آن روز آن افسر آمد و تا آمدم صحبت کنم، با دست سنگینش یک سیلی به گوشم زد و رفت. بعد که اوستا آمد، به او گفتم جور نرفتن شما را من کشیدم. خدا رحمتش کند، او کار‌های فنی بسیاری یادم داد؛ ازجمله روتوش و چاپ کردن عکس.

بعد از مدتی به عکاسی پرتو در ناصرخسرو رفتم و آنجا شاگردی کردم. این اوستاعکاس هم از کاربلد‌های آن زمان بود و اسم‌ورسمی در عکاسی داشت. درکنارش کارآموزی کردم و مهارت‌هایم افزایش یافت.».

یک سال در عکاسی پرتو کار می‌کند و سپس به سربازی می‌رود و بعد از اتمام دورۀ سربازی‌اش به مشهد می‌آید. در مسجد و جلسه‌هایی که شرکت می‌کند، صدای انقلاب را می‌شنود و با جریانات انقلابی مشهد به تودۀ مردم گره می‌خورد.

صحبت از فعالیت‌های انقلابی‌اش که می‌شود، می‌گوید: «ما مانند همۀ مردم به تظاهرات می‌رفتیم و برای امنیت شهر، شب‌ها تا صبح پاسداری می‌دادیم. تمام وقایع آن زمان مانند بیمارستان امام‌رضا (ع) و ماجرای دی‌ماه مشهد را از نزدیک لمس کردم، اما من تنها نبودم و کار خاصی انجام ندادم. همه، با هم این کار‌ها را انجام می‌دادند.».

با پیروزی انقلاب، دوربین را زمین می‌گذارد و به‌خاطر آموزش‌هایی که در دوران سربازی دیده است، به‌سمت آموزش نیرو‌های بسیجی در مسجد جامع رضوی آبکوه، سوق پیدا می‌کند.

 

سرباز دوربینبهدست

با شروع جنگ، خود را به لشکر ۷۷ معرفی می‌کند و اسفند ۵۹ به ماهشهر و از آنجا به آبادان می‌رود. دیدن آبادان در حصر برای او بسیار ناراحت‌کننده است؛ شهری که عروس شهر‌های ایران بوده  حالا هر لحظه مانند قلبی است که صدای ضربانش قطع نمی‌شود.

صدای موشک‌هایی که پالایشگاه را موشک‌باران می‌کنند، یک لحظه تمام نمی‌شود. مردمی که جانشان را برمی‌دارند و از شهر خارج می‌شوند، حتی زمان ندارند که چمدانی هرچند کوچک ببندند.

«دوربینم را با خودم برده بودم و چند عکس از شهر و زمان پیاده شدنمان از هلی‌برد گرفتم. هنگامی که وارد شهر شدیم، با اوضاعی توصیف‌ناشدنی مواجه شدیم. آب خوردن نداشتیم، حتی وسایل ابتدایی مانند ظرف برای غذا خوردن نداشتیم.

غذا‌ها را درون فرغون می‌ریختند. به‌جای ظرف هم از نایلون استفاده می‌کردیم و برای خوردن از دست‌هایمان. فکر همۀ رزمنده‌ها چگونه خوردن و خوابیدن و به‌طور خلاصه رفاه نبود؛ فکرمان، نبرد و آزادسازی مناطق اشغال‌شده بود. روز‌ها منافقین به شناسایی مناطق ما می‌پرداختند و شب‌ها به نیرو‌های عراقی گرا می‌دادند. درگیری، صبح و شب نداشت.».

چند ماهی را در آبادان می‌ماند و بعد از برگشت، ازطریق بسیج به جهادسازندگی معرفی می‌شود و در امور حراست مشغول به خدمت می‌شود.

 

عکاسی از مراسم تشییع‌‌جنازه

مدتی بعد، دوستی او را به سپاه معرفی می‌کند و با معرفی مهارتش در زمینۀ عکاسی، به قسمت فرهنگی واحد تبلیغات سپاه می‌رود. قبل از او «عباس مهاجر»، مسئول واحد فرهنگی و عکس، بوده است که خزائی جایگزینش می‌شود.

او به‌عنوان عکاس واحد تبلیغات در تمام مراسم‌ها شرکت و لحظه‌های تلخ بسیاری را از دریچۀ دوربینش ثبت و ضبط می‌کند، اما هیچ‌کدام از این عکس‌ها را آرشیو نمی‌کند: «بیت‌المال بود و نمی‌شد از آن برای خود آرشیو درست کنم. تمام عکس‌ها و نگاتیو‌ها را تحویل می‌دادم.».

اولین عکسی که از او به چاپ رسیده، عکسی است که از تابوت شهدای عملیات میمک گرفته است: «بعد از عملیات میمک تابوت شهدا را به صحن اداری بسیج در خیابان فداییان اسلام، جنب کارخانۀ نخریسی آورده بودند و تابوت‌ها مزین به پرچم کشورمان بود. از این صحنه عکس گرفتم که قبل از تشییع به اندازۀ ۷۰ در ۱۰۰ چاپ شد.».

او و بسیاری دیگر در بند حقوق گرفتن نبوده‌اند: «نایلونی پلاستیکی را که پول درونش بود، اول ماه می‌گذاشتند روی میز و هر کس به میزان نیازش برمی‌داشت. کسی در بند حقوق گرفتن نبود، حتی برخی آن‌قدر درگیر کار‌ها بودند که ماه‌به‌ماه به خانه نمی‌رفتند.».

 

عکس ماندگار

بعد از عملیات بدر که هم‌زمان با نوروز بوده است، بهترین عکس دوران زندگی‌اش را می‌گیرد. خودش از تمام عکس‌هایش این فرم‌ها را بیشتر دوست دارد و زمانی که از آن لحظات صحبت می‌کند، صدایش احساساتی می‌شود.

«خبر دادند حضرت آقا برای سخنرانی به حرم رضوی مشرف می‌شوند و من برای عکاسی رفتم. چند عکس از نمازجماعت گرفتم. خواستم عکسی از حضرت آقا بگیرم که دیدم قامت ایشان رشید است و قد من کوتاه، بنابراین یک صندلی زیر پایم گذاشتم.

آقا که متوجه شدند، گفتند اجازه بدهید که پسرم هم بیاید. یادم نیست کدام‌یک از پسران ایشان بودند، اما جوانی بسیار ساده از زیارت برگشتند و درکنار پدر عکس گرفتند.».

بعد از آن قصد خروج می‌کند که حراست به او اطلاع می‌دهد مقام معظم رهبری قصد عیادت از مجروحان را دارد و اگر خارج شود، امکان برگشتش وجود ندارد.

با گروه همراه می‌شود و به بیمارستان امام‌رضا (ع) می‌رود و در آنجا لحظه‌های بسیار نابی را با دوربینش ثبت می‌کند که جزو نایاب‌ترین عکس‌هاست. به او می‌گویند کنار مقام معظم رهبری بایست تا از او عکس بگیریم. با آنکه می‌دانسته دیگر چنین فرصت طلایی برایش پیش نمی‌آید، با خود می‌گوید: «در حد و اندازه‌ای نیستم که درکنار چنین مقامی بایستم. باید لیاقت داشت برای چنین عکسی.».

 

 عکاس لحظه‌های ماندگار

 

دومین عکاسی از رهبری

برای دومین‌بار، اواخر جنگ در جنگل اندیمشک این فرصت برایش پیش می‌آید که از مقام معظم رهبری عکس بگیرد. این خبر بسیار ناگهانی به او می‌رسد و بدون اینکه فیلم به اندازۀ لازم داشته باشد.

دل به دریا می‌زند و هرطوری‌که می‌توانسته است، خود را به اندیمشک می‌رساند، اما برای ورود کارت تردد نداشته است: «از دور، حراست ویژۀ رهبری، آقای کیخا، را دیدم و دست برایش تکان دادم. او هم مرا شناخت و اجازۀ ورود داد.

دیر رسیده بودم. باعجله خودم را رساندم و دو تا عکس از پشت‌سر رهبری گرفتم و یک عکس هم از مقابل. باد می‌آمد و جایگاه ایشان زیر درخت بود. شاخ و برگ درخت روی صورتشان سایه انداخته بود، بنابراین عکس‌ها خوب نشد. دوباره که آمدم عکس بگیرم، دوربین اخطار داد که فیلم‌ها تمام شده است. هنگامی که عکس‌ها را چاپ کردم، دیدم تنها چند عکس قابلیت چاپ دارد.».

 عکاس لحظه‌های ماندگار

 

 عکس سفارشی

او در طول جنگ بار‌ها برای عکاسی می‌رود. به خانواده می‌گفته است که برای سه ماه می‌رود، اما برگشتش یک سال زمان می‌برده: «آن‌قدر کار در واحد تبلیغات زیاد بود که کار کردن روز و شب برایمان نداشت.

باید از تمام گردان‌ها و گروه‌ها عکس می‌گرفتیم، تابلو می‌نوشتیم و... گاهی از افرادی عکس می‌گرفتم که می‌دانستم بعد از عملیات دیگر نخواهم دیدشان و این غم‌انگیز بود.

شهید رضا خزرائی‌راد هر وقت از جلوی اتاق کارم رد می‌شد، می‌گفت کی شهید می‌شوم؟ کی نوبتم می‌شود؟ یک روز به من وصیت کرد وقتی شهید شدم، دستم را از تابوت بیرون بیاورید تا همه ببینند دارم دست خالی می‌روم.

هنگامی که جنازۀ شهید را آوردند، به سردار قالیباف که آن زمان برادرباقر صدایش می‌کردیم، گفتم که شهید چنین خواسته‌ای داشته است. ایشان هم موافقت کردند و من این لحظه را ثبت کردم.».

  

عکسی غمانگیز

هنگامی که صحبت از دردناک‌ترین عکس می‌شود، بعض راه گلویش را می‌بندد و سخت خودش را کنترل می‌کند تا اشک از چشمانش جاری نشود. با بعض می‌گوید: «علی‌رضا بخشی هم‌محلۀمان بود. وقتی خبر شهادتش را دادند، قرار شد به مادرش اطلاع بدهم و او را به معراج ببرم، اما سر جنازه قطع شده بود.

با توکل به خدا به‌دنبال مادر شهید رفتم. تابوت را از پایین پا باز کردم و مادر پوتین‌ها و لباس‌های فرزند شهیدش را دید و به‌محض دیدن آن‌ها گفت: «مادر، علی‌رضا، به آرزوت رسیدی! تو این لباس شهید شدی.» و بلند شد.

عد از مدتی به گوشش رسانده بودند که علی‌رضا سرش جدا شده است. گلایه کرد که چرا صورت فرزندش را به او نشان نداده‌ام. عکسی داشتم از شهید که سرش روی بدنش قرار گرفته بود. آن را که نشان دادم، مادر شهید آرام شد.».

او همراه بسیاری از خانوادۀ شهدا به معراج رفته، اما لحظۀ مواجهۀ خانوادۀ شهید آغاسی‌زاده بیشتر از سایرین در ذهنش حک شده است.

خانوادۀ شهید با دسته‌گل به استقبال هواپیمای حامل شهید می‌روند و خودشان تابوت شهید را تحویل می‌گیرند: «پدر شهید سمت راست، عمویش سمت چپ و مادر و همسر شهید در جلوی تابوت حرکت می‌کردند. خبری از گریه و شیون نبود. این تشییع جنازه، ابهت بسیار خاصی داشت. برای دفن به طرف حرم رفتیم. آنجا پدر شهید آغاسی‌زاده درخواست کرد که یک سید فرزندش را در قبر بگذارد.».

 

این روزهای خزائی

جنگ سال‌هاست که تمام شده است، اما او و سایر افرادی که قلبشان برای شهدا و جنگ می‌تپد، کارشان را ادامه داده‌اند. او این روز‌ها در فکر تهیۀ آرشیوی از عکس‌های شهداست و از تمام رزمندگان و خانواده‌هایشان می‌خواهد که عکس‌ها را به دفتر حفظ و نشر آثار بیاورند تا آرشیوی کامل از شهدا و رزمندگان داشته باشند.

تأکید می‌کند: «عکس‌ها را نگه نمی‌داریم، فقط نسخه‌ای برای خودمان تهیه می‌کنیم و اصل عکس را به صاحبش برمی‌گردانیم. هدفمان از این کار تهیه آرشیو و درست کردن کار‌های دیجیتالی است.».

البته این تنها کاری نیست که برای شهدا انجام داده است. ساختن بنر برای شهدای روستای پشت‌کوه بیهود، همان روستای محل زادگاهش، به‌خصوص شیخ حسن بیهودی، ازجمله کار‌هایی است که در این مدت انجام داده است.

 

شستن و رنگآمیزی قبور شهدا

یکی دیگر از کار‌هایی که خزائی از ماه رمضان امسال شروعش کرده، رنگ‌آمیزی و شستشوی قبور شهداست.

این کار را به‌صورت تصادفی و با دیدن سنگ مزار شهید کاوه که رنگ‌هایش خراب شده است، شروع می‌کند: «دیدم سنگ قبر درخور شأن سردار نیست، بنابراین شروع به رنگ‌آمیزی‌اش کردم. بعد سنگ قبر پدر شهید کاوه و... به خودم که آمدم، دیدم از ماه رمضان تا الان بیش از ۳۰۰ سنگ قبر را رنگ‌آمیزی کرده‌ام.».

او شهدا را ناظر کارهایش می‌داند و در این زمینه خاطرۀ زیبایی از سردار شوشتری دارد: «داشتم قبر سردار را رنگ‌آمیزی می‌کردم. عید غدیر بود و هوا هم گرم. گفتم سردار، چای می‌خواهم. چند دقیقه نگذشته بود که بانوی محجبه‌ای برایم چای آورد. بازهم چای می‌خواستم، اما نمی‌خواستم حمل بر جسارت و زیاده‌خواهی کنند که خود آن بانوی محجبه، فلاسک چای را آورد و کنارم گذاشت.».



* این گزارش شنبه   ۶ آبان ۹۶ در  شمـاره ۲۶۶ شهرارا محله منطقه 2 به چاپ رسیده است.

 

ارسال نظر