کد خبر: ۷۲۹۶
۲۲ آبان ۱۴۰۲ - ۱۲:۵۷

خاطره شنیدنی رزمنده‌ای که در مجلس ترحیم خودش حضور داشت

روز‌های آخر بود که یک روز گلوله‌ای از کنار صورتم رد شد و زخم کوچکی برداشت. به گوش چهارتن از بچه‌های هم‌محلی‌مان رسیده بود که محمد ترکش خورده است. آن‌ها ۱۰ روز زودتر از ما ترخیص شدند و وقتی به محله رفتند، خبر شهادتم را به خانواده‌ام رسانده بودند.

پیرمرد خوش‌بیان محله رضائیه، روزگار جوانی در قامت یک داوطلب بسیجی، به جبهه رفت. حضور او چندماهی طولانی‌تر شد و خبر شهادتش هم رسید. در‌نهایت زمانی‌که به خانه برگشت، با پرده‌نوشته شهادت خودش روبه‌رو شد. محمدآقا حالا وقتی آن روز‌ها را مرور می‌کند، لبخند می‌زند و می‌گوید: در مجلس ترحیم خودم شرکت کردم.

 

۱۰۵ روز خدمت بیشتر

محمد کیانی پنجاه‌سال از عمرش را در محله رضائیه گذرانده است. شروع قصه خاص او از روزی بود که به داوطلبان بسیجی گفتند در عملیاتی پنج‌روزه شرکت کنند و بعد برگردند. محمد داستان را این‌طور روایت می‌کند: به ما گفتند کسانی که قرار است ترخیص شوند، پنج‌روز بمانند، چون حمله‌ای در منطقه سومار قرار است صورت گیرد و تعداد نیرو هم کافی نیست. گفتند هر‌کس برای خدا آمده است، این پنج‌روز را هم بماند.

من هم با خودم گفتم در مشهد که کاری ندارم، همین پنج‌روز را بمانم و بعد برگردم. البته تازه داماد شده بودم و دلم می‌خواست زودتر برگردم. ما را به اسلام‌آباد غرب بردند و از آنجا به کرمانشاه رفتیم. رزمنده‌ای اهل اصفهان به ما گفت «برادرها! اینجا جنگ منظم و خاکریزی نداریم؛ دشمن ما کومله‌هایی هستند که در منازل مخفی شده‌اند و باید روستا‌ها را از حضور آن‌ها پاک کنیم و این کار خیلی سخت است.»

محمدآقا روایت را ادامه می‌دهد و می‌گوید: ما را به پایگاه تیپ ۷۲ هاشمی‌نژاد در کامیاران بردند و قرار بود ۱۰۵‌روز دیگر بمانیم. ما که قرار بود اول فقط پنج‌روز بیشتر بایستیم، حالا باید سه‌ماه‌و‌نیم دیگر می‌ماندیم. بعد از یک هفته از کامیاران تقسیم شدیم و ما را به گردنه سرچین بردند. آنجا پایگاهی بود که سه بار مورد حمله نیرو‌های کومله قرار گرفت. دور‌تا‌دور پایگاه نیرو‌های آن‌ها بود و محاصره شده بودیم. در‌نهایت شبی مسیر را مسدود کرده بودند و درگیری شروع شد.

۲۵ مشهدی و ۲۵ نفر پیش‌مرگه کُرد بودیم که روبه‌روی کومله‌ها می‌جنگیدیم. سه ماه و خرده‌ای آنجا بودیم و دو مرحله نبرد کردیم. روز‌های آخر بود که یک روز گلوله‌ای از کنار صورتم رد شد و زخم کوچکی برداشت. چهارتن از بچه‌های هم‌محلی نیز که ساکن کوچه پشتی ما بودند، در کامیاران مستقر بودند. به گوش آن‌ها رسیده بود که محمد ترکش خورده است. آن‌ها ۱۰ روز زودتر از ما ترخیص شدند و وقتی به محله رفتند، خبر شهادتم را به خانواده‌ام رسانده بودند.

 

بازگشت ترسناک به محله

از آن به بعد، نقل شنیده‌های اوست. محمد می‌گوید: همسرم به‌همراه خواهر و برادرهایم به بیمارستان دستجردی تهران رفته بودند تا من را ببینند. شهیدی به اسم محمد کیانی در آن بیمارستان بود، اما همسرم گفته بود که ایشان همسر من نیست. از آنجا به مشهد برگشته و به معراج شهدا رفته بودند. آنجا هم نام شهیدی به نام محمد کیانی ثبت شده بود که صورتش سوخته بود.

فردایش قرار بود تشییع‌جنازه برگزار شود که همان شب، من بی‌خبر از همه‌جا خوش‌و‌خرم با همان لباس نظامی وارد کوچه شدم. هر‌کس من را می‌دید، فرار می‌کرد. چند‌متر‌مانده به در منزل، دختر همسایه را دیدم که از ترس به زمین خورد و فرار کرد. به در منزل که رسیدم، فهمیدم ماجرا چیست. از همان موقع تا الان در محله به «شهید زنده» معروف هستم.

ارسال نظر