کد خبر: ۷۴۷۷
۰۶ آذر ۱۴۰۲ - ۱۶:۰۰

پیکر شهید اسکندری‌فر بعد از ۹ سال رسید

مادر شهیداحمد اسکندری‌فر که هیچ نشانی از فرزندش نداشت بعد از ۹ سال چشم انتظاری خواب شهید را می‌بیند که به او می‌گوید: «مادرجان، از انتظار دَرَت می‌آورم».

ابوطالب عرب| مرگ حق است و شهادت، افتخار. انسانی که شهید می‌شود، عاشق است. برای همین معشوق او را برمی‌گزیند و از دنیای بی‌قرار به دار قرار پا می‌گذارد؛ جایگاهی که برای انسان‌های از خود رسته به دست می‌آید. میهمان مادری شدیم که خاطره‌های دردانه‌اش تصاویر فراموش نشده آلبوم خاطرات اوست.

«معصومه بصیری» مادری است که ۹ سال چشم به در دوخت و درنهایت، به استقبال چند تکه استخوان پسرش رفت. فرزندش را در شلمچه تقدیم اسلام کرد و بعد از چندین سال، پیکر هجده‌ساله‌اش را تحویل گرفت. «احمد اسکندری فر» در عملیات کربلای ۵ با رمز «یا زهرا» به شهادت رسید. مادر شهید با صدای گرم و دلنشین، روز‌های رفته و خاطرات پسر را با آب و تاب روایت  می‌کند.

انقلاب درونی

قبل از آنکه به خانه مادر شهید برسم، چنددقیقه‌ای با برادر شهید هم‌کلام می‌شوم. سؤال‌های ذهنم را دسته‌بندی کرده‌ام تا برای همه‌شان جواب بگیرم. مصیب اسکندری‌فر، برادر بزرگ‌تر شهید است و با شهید، حدود ۱۵ سال اختلاف سن داشته‌است. هم خوش‌صحبت است و هم انگار ذهن من را خوانده.

یک سؤال می‌کنم و برای خیلی از سؤال هایم، جواب می‌گیرم. می‌گوید «با شهید خیلی خاطره دارم» و توضیح می‌دهد: شهید چند سال در خانه آن‌ها زندگی کرده است. ترافیک چهنو، مجال صحبت با برادر شهید را دوچندان می‌کند و بر اطلاعاتم افزوده می‌شود. قبل‌از رسیدن به خانه مادر شهید، به جواب خیلی از سؤال‌هایم رسیده‌ام؛ اینکه شهید در عملیات کربلای ۵ شهید شده، ۹ سال هیچ اثری از پیکرش نبوده و....

به خانه می‌رسیم؛ گرچه با کمی تأخیر. فضای خانه دلچسب است و بوی غذا‌های مادربزرگ‌پز به مشام می‌رسد. روی دیوار خانه چندین قاب‌عکس از شهید به‌همراه پدرش به چشم می‌خورد و عکس برادر مرحوم شهید نیز گوشه دیگری دیده می‌شود؛ قاب‌عکس‌هایی که با سلیقه خواهران شهید گل‌آرایی شده‌اند.

معصومه بصیری، مادر شهید احمد اسکندری‌فر با گرمی و صمیمیت پذیرایمان می‌شود و برایمان از جوان رعنایش می‌گوید؛ از مهربانی‌های پسرش، از فداکاری‌ها و از فعالیت‌هایش. لبخندی می‌زند و می‌گوید: احمد متولد ۴۷ بود. کودکی‌اش آرام بود، اما نوجوانیِ پرشروشوری داشت. روحیه‌ای حق‌جو و حق‌طلب داشت و در عالم خواهر و برادری، همیشه طرف حق و مظلوم را می‌گرفت.

بی‌آنکه حرفی بزند، بلند می‌شود و از روی میز، آلبومی را برمی‌دارد و درحالی که کنارمان می‌نشیند، می‌گوید: همه‌چیز از اینجا شروع شد.

آلبوم را ورق می‌زند و عکسی را به ما نشان می‌دهد که در آن، چند نوجوان دستشان را روی سرشان گذاشته‌اند و یک نوجوان آن‌طرف تر، با لباس سربازی و چفیه ایستاده است. مادر می‌گوید: کلاس هفتم را در مدرسه عبداللهیان که الان شده آموزش‌وپرورش ناحیه ۵ درس خواند.

در آنجا به‌عضویت گروه تئاتر مدرسه درآمد. ۲۲ بهمن در مدرسه، تئاتری نمایش داده می‌شود و از آنجا که احمد علاقه خاصی به سربازان فلسطینی داشت، این نقش را طلب کرده و اجرا می‌کند و در آن نقش، چند اسرائیلی را اسیر می‌کند. بعد از آن نمایش، در بسیج مسجد شجره ثبت‌نام کرد و از آن زمان، انقلابی درونی در او به‌وجود آمد و دیدگاهش به جهان تغییر کرد.

هرروز که از پایگاه بسیج می‌آمد، برای من و پدر خدابیامرز و خواهر و برادرهایش از سخنان امام‌خمینی (ره) و از جنگ و وضعیت خاک کشور می‌گفت و برایمان می‌خواند «پیام خمینی را شنیدم، به جان و دل خریدم».

مادر با لبخندی بر لب، به گل‌های قالی می‌نگرد و مشخص است که غرق در گذشته‌ها و خاطرات پسرش است. ادامه می‌دهد: دست‌خط خوشی داشت. شب‌ها یک چراغ‌دستی برمی‌داشت و می‌رفت در انباری خانه و می‌گفت «آنجا گرم‌تر است. می‌خواهم درس‌هایم را بخوانم».

اما وقتی ناغافل به آنجا می‌رفتم، می‌دیدم با یک ماژیک بزرگ مشغول نوشتن چیز‌هایی روی پارچه‌های سفید است. برای طرح «کاد» مدرسه هم یک تابلو زیبا با ویترای روی شیشه نوشت که این تابلو الان در خانه خواهرش است. متن تابلو این بود: «به مانند ببر قوی‌پنجه و نیرومند باش، ولی از کنار آهوی بی‌پناهی به‌آرامی گذر کن»

آن زمان، درگیری و مزاحمت از سمت منافقان خیلی مشکل‌ساز شده بود و احمد با همان سن کمی که داشت، شب‌ها با دیگر جوانان محله برای نگهبانی سمت بولوار راه‌آهن می‌رفت.

 

 کمک به همسایه‌های ناتوان

محمود، کوچک‌ترین برادر شهید، به لباس کاراته‌ای که به دیوار آویزان شده است، اشاره می‌کند و از مادر می‌خواهد که درباره‌اش بگوید. از او می‌خواهم خودش از عالم برادری‌اش با شهید بگوید. می‌گوید: احمدآقا کمربند سبز کاراته داشت و کمی هم کونگ‌فو کار کرده بود.

توی خانه از آموخته‌هایش به ما یاد می‌داد، اما یادم نمی‌آید از فنونش بد استفاده کرده باشد و ما کوچک‌تر‌ها را اذیت کرده باشد. برادر مهربان و دلسوزی بود؛ حتی برای همسایه‌ها هم ایثار می‌کرد. یادم می‌آید زمستان‌های آن زمان که برف‌های سنگین می‌نشست، قبل‌از اینکه ما و بابا بیدار شویم، پارو را برمی‌داشت و می‌رفت برف بام همسایه‌هایی را که جوان نداشتند و ناتوان بودند، تمیز می‌کرد. یادم می‌آید برای بردن رخت‌ها به رخت‌شوی‌خانه چهنو به همسایه‌ها  هم کمک می‌کرد.

ادامه صحبت را به مادر می‌سپارد. مادر به قاب عکسی که پدر و پسر در کنار هم جا خوش کرده‌اند، نگاهی می‌اندازد و می‌گوید: کلاس دهم بود. یک روز به خانواده گفت دیگر نمی‌خواهد ادامه تحصیل بدهد و تصمیم گرفته به کاری مشغول شود. ما مخالفت کردیم.

در جوابمان گفت «نمی‌توانم ببینم که پدر در این سن‌وسال زحمت می‌کشد و من درس می‌خوانم. می‌خواهم کمک‌حالش باشم.» باوجود مخالفت خانواده، درس‌خواندن را رها کرد و، چون در آن سن‌وسال مهارتی نداشت، پنهان از چشم ما، کارگری انجام می‌داد.

 

احمد را گرفته‌اند!

«کم‌کم زمزمه‌هایی از رفتن به جبهه در خانه پیچید. پدرش مخالف بود و می‌گفت: اول دَرست را بخوان و بعد از سربازی، برو» مادر این جملات را می‌گوید و با خنده‌ای همراه با شرم می‌گوید:، اما من می‌گفتم من هم با تو می‌آیم. می‌خواهم لباس‌های رزمندگان را بشویم.

آقا مصیب از مادر اجازه صحبت می‌خواهد و می‌گوید: سال ۶۴ بود که احمدآقا آمد درِ منزل ما. دیدم کفش کتانی پوشیده و سر و وضع رزمی دارد. گفتم خیر است ان‌شاءالله گفت «می‌خواهم بروم جبهه». گفتم پس قضیه رهاکردن درس به‌خاطر کمک به پدر چه شد؟ گفت: «امام فرموده‌اند جبهه واجب کفایی است. حرف امام از حرف پدر بالاتر است. باید با جوان‌ها بروم».

مادر ادامه حرف را می‌گیرد و می‌گوید: اشتیاق بسیاری برای رفتن به جبهه داشت. با همدستی برادرش عباس‌آقا و برادرزاده‌اش نقشه می‌کشد که شناسنامه را از من بگیرند. یک‌روز هر دو آمدند خانه و گفتند: «سرِ پنج‌راه، احمد را به جرم نرفتن به سربازی گرفته‌اند.

احمد گفته من درحال تحصیل هستم و مأمور‌ها گفتند برای ثابت‌کردن حرفت باید شناسنامه‌ات را نشان بدهی. شناسنامه را بده تا برایش ببریم». خلاصه، با این نقشه و همدستی، توانستند شناسنامه را از من بگیرند تا احمد بتواند برای اعزام به جبهه ثبت‌نام کند.

فردای آن روز، مسئول بسیج مسجد شجره که اتفاقا پسر همسایه‌مان هم بود، آمد درِ خانه و گفت: «حاج‌خانم، احمدآقا آمده پایگاه و برای رفتن به جبهه ثبت‌نام کرده. آیا شما و حاج‌آقا رضایت دارید؟» گفتم هر طور که خودش خواسته و صلاح دیده، من حرفی ندارم.

 

ترسیم کروکی مکان‌های عملیات‌

آقا مصیب برایمان می‌گوید: یک ماه بعد، برای یک دوره چهل روزه آموزشی رفتند نیشابور. بعد از پایان دوره، به مرخصی آمد و نامه‌های چند نفر از دوستانش را آورده بود و آن‌ها را به خانواده‌هایشان می‌رساند. خیلی خوش حال بود و در پوست خودش نمی‌گنجید که قرار است اعزام شود. یک هفته پس از بازگشتش از نیشابور، به همراه لشکر ۲۱ امام‌رضا (ع) آماده اعزام شد. آن روز آن‌ها را برای زیارت به حرم بردند و در بین راه، با او خداحافظی کردم و دیگر دیدار ما به قیامت ماند.

فقط چند نامه نوشت که آن‌ها هم سربسته و بدون‌نشانی دقیق بودند. می‌نوشت «من به بسیج درخواست خدمت افتخاری در سپاه را دادم که پذیرفته شده و درحال گذراندن دوره غواصی و خط‌شکنی و اطلاعات‌عملیات و کار با اسلحه دوشکا هستم.» بعدها، در نامه‌هایش اشعاری برایمان می‌نوشت و کروکی مکان عملیات‌های تمام‌شده را می‌کشید.

مادر نامه‌ها را از آلبوم در می‌آورد و به ما نشان می‌دهد و اصرار دارد که اشعار نوشته‌شده توسط پسرش را در گزارش درج کنیم؛ اشعاری از اقبال لاهوری، دکتر شریعتی و.... قربان مادری‌اش بروم؛ نمی‌دانم، شاید گمان می‌کند تمام اشعار، سروده شهیدش هستند.‌ای کاروان آهسته ران

مادر می‌گوید: روز اعزام، روی سرش قرآن گرفتم و پشت‌سرش آب ریختم. گفت «مادرجان، دیگر نیایی راه‌آهن. اذیت می‌شوی»؛ اما دلم طاقت نیاورد. رفتم راه‌آهن. وقتی رسیدیم آنجا، هنوز نیامده بودند. آن‌ها را برده بودند حرم. وقتی رسیدند، نوه‌ام به او خبر داده بود که مادر آمده. آمد و دست به گردنم انداخت و گفت «چرا خودت را اذیت کردی و آمدی؟» موقع حرکت قطار، اشک می‌ریختم و زیر لب می‌خواندم «آهسته ران،‌ای کاروان / آهسته ران‌ای ساربان / تندی مکن با کاروان / آرام جانم می‌رود / آن دل که با خود داشتم / با دل‌ستانم می‌رود».

با گوشه روسری، اشک چشمش را پاک می‌کند و ادامه می‌دهد: برایمان نامه می‌نوشت و از حالش خبر می‌داد. به برادرش نوشته بود: «به پسرت بگو درس بخواند و خلبان شود. اینجا خلبان‌ها خیلی به کار می‌آیند». برادر‌ها و خواهر‌ها هم جواب نامه‌هایش را می‌نوشتند و می‌فرستادند. آن زمان، ما تلفن نداشتیم.

یک روز به خانه همسایه‌مان زنگ زد و تأکید داشت حتما با خودم و پدرش صحبت کند. می‌گفت: «چرا نامه‌های برادر‌ها کوتاه است؟» نگران شده بود که نکند برای ما اتفاقی افتاده است و می‌خواست مطمئن شود که حالمان خوب است.

می‌گفت: «مادرجان، ما با رزمنده‌های دیگر فرق داریم. ما را هر روز از یک نقطه به نقطه دیگر می‌برند تا دشمن نتواند شناسایی کند. نگران نباشید. ان‌شاءا... با پیروزی و سربلندی به آغوشتان برمی‌گردم. یا مرگ یا پیروزی».

مادر می‌گوید: بعداز عملیات کربلای ۵، یعنی حدود ۳ ماه پس از رفتن احمد، ساک و لباس‌ها و پلاکش را از طرف بسیج آوردند. آن روز برای ما روز سختی بود و از آن روز تا ۹ سال بعد، من هیچ خبر و نشانه‌ای از گمشده‌ام نداشتم. جنگ تمام شد و اُسرا می‌آمدند.

من و پدرش و برادرهایش، عکسش را می‌بردیم و به آزادگان نشان می‌دادیم و از او نشان می‌جستیم. به خانه آزادگان می‌رفتیم تا شاید خبری از پسرم بشنوم.

 

عملیات بی‌بازگشت

آقامحمود، اشاره‌ای به داستان پسر آقای جوادی، شیشه‌بر محله، می‌کند و مادر برایمان می‌گوید: در دوران بی‌نشانی پسرم، خبر آوردند که یکی از جوانان محله، یعنی همان پسر آقای جوادی که جانباز هستند، با او هم‌سنگر بوده است. به خانه‌شان رفتیم و برایمان تعریف کرد که «توی سنگر نشسته بودیم که آمدند و دنبال داوطلب می‌گشتند برای یک عملیات سخت. احمدآقا نیم‌خیز شد که برود.

پنهانی دستش را کشیدم و گفتم، نرو. این عملیات برگشت ندارد. احمدآقا گفت آمدیم اینجا که بجنگیم؛ یا شهید می‌شویم یا با پیروزی برمی‌گردیم. احمدآقا رفت و دیگر از او خبری به ما نرسید».

چندین‌بار از تعاون سپاه ما را خواستند تا چهره‌های غیرقابل شناسایی و لوازم به دست آمده را ببینیم تا شاید نشانی از شهیدمان پیدا کنیم. یک‌بار که برای شناسایی به تهران رفته بودیم، عروسم، همسر آقا مصیب، خواب می‌بیند احمد با لباس سربازی آمده خانه‌شان و گفته «به مادرم بگو  این‌قدر دنبال من نگردد. من خودم می‌آیم»

مادر به ما تعارف می‌کند که چایمان سرد نشود. خودش هم کمی چای می‌نوشد و ادامه می‌دهد: برای شرح دلتنگی‌هایم همیشه می‌رفتم حرم و با آقا درددل می‌کردم. نذر کرده بودم اگر احمدم به سلامت بیاید، خادم آقا بشود. در یکی از زیارت‌ها، به آقا گفتم «یا امام‌رضا جان، فرزند عام و امام ندارد. به‌جان پسرت جواد، پسرم را به من برسان و مرا از این بی‌خبری جدا کن. دیگر صبرم تمام شده».

شب هجدهم رمضان سال ۷۳ بود که خواب دیدم احمد در حرم آمده و به ضریح تکیه داده و دوزانو نشسته است. یک قندان جلو پایش بود. قند اول را به من داد، قند دوم و قند سوم را که داد، گفت «مادرجان، از انتظار دَرَت می‌آورم».

سحر که شد، پدرش و بچه‌ها را برای خوردن سحری بیدار کردم و به آن‌ها گفتم «احمد را آورده‌اند مشهد». این را بگویم که هم‌زمان ۱۱۰۰ شهید را آورده بودند، اما من و خانواده از این ماجرا خبر نداشتیم.

از فردایش وقتی می‌رفتم مسجد، انگار کسی به من می‌گفت «زودتر برو خانه»، خودم را می‌رساندم و منتظر خبر بودم. دو روز مانده به عید فطر، از طرف بنیاد شهید می‌آیند و از طلافروشی سرِ کوچه، نشانی خانه ما را می‌پرسند. آقای افخمی (طلافروش) وقتی متوجه می‌شود که از شهیدمان خبر آورده‌اند، از آن‌ها می‌خواهد درِ منزل ما نیایند و به من خبری ندهند. شماره پسرم را به آن‌ها می‌دهد که به او خبر بدهند.

آقامصیب می‌گوید: به من زنگ زدند و گفتند «پیکر شهید شما همراه این ۱۱۰۰ شهید است». ما رعایت حال مادر را کردیم و بدون اینکه به ایشان بگوییم، تصمیم گرفتیم با برادر بزرگم و دوتا از دایی‌ها برویم معراج شهدا. موقع رفتن، برادر بزرگم گفت: «مادر این‌همه سال استقامت کرده. الان هم می‌تواند تحمل کند. بهتر است به او بگوییم». بالأخره بنا شد دایی خدابیامرز خبر را بدهد.

مادر رشته کلام را به دست می‌گیرد و می‌گوید: برادرم دست در گردنم انداخت و گفت «آبجی، احمدآقایت را آورده‌اند. فقط پیکرش کوچک شده». در خانه راه می‌رفتم و اشک می‌ریختم و می‌خواندم «برو‌ای غم که مهمان دارم امشب / عزیز بهتر از جان دارم امشب / عزیزان قدر مهمان را بدانید / خدا داند که فرداشب کجایید.

بالأخره پسرم آمد، اما فقط چند تکه استخوان که در پارچه‌ای سفید پیچیده شده بود. برای یک مادر خیلی سخت است که از جوان رعنایش که برای دامادی‌اش و آینده‌اش هزار برنامه دارد، فقط چند تکه استخوان به دستش برسد. جمجمه‌اش را بغل کردم و گفتم «مادرجان، تو را به خدا می‌سپارم / دوم به علی مرتضی می‌سپارم / سوم به شهید کربلا می‌سپارم»

مادر پنهانی اشک می‌ریزد و آقامصیب ادامه می‌دهد: ۲۴ اسفند ۷۳ بود که احمدآقا آمد. دقیقا روز رحلت یادگار امام، احمدآقا خمینی. وقتی پدرمان جنازه را دید، همان‌جا سکته کرد و به پشت سر افتاد و دیگر پدر سابق نشد؛ غمگین و دل‌مرده. بابا همیشه می‌گفت: «همین‌قدر زنده بمانم که بدانم سرنوشت احمد چه شد».

مادر می‌گوید: پدرش می‌گفت «کاش اسیر نشده باشد؛ چون اطلاعاتی بوده، حتما خیلی شکنجه می‌دهند». همیشه مرا دلداری می‌داد و می‌گفت «ما هم مثل پدر و مادر‌های مفقودان دیگر باید صبر داشته باشیم»، اما خودش غصه می‌خورد و به روی ما نمی‌آورد.

بعد از چند ساعت گفتگو با مادر و برادران شهید «احمد اسکندری‌فر» به مادر که هنوز گونه‌هایش نمناک است نگاه می‌کنم، به رنج‌هایش که مثل موج درونش را متلاطم داشته، به آن سال‌های فراق و دوری از جگر گوشه که زخمی عمیق بر دلش نشانده و چشم‌هایی که ۹ سال چشم انتظار «احمد» بوده است. نمی‌دانم کی، کجا و چگونه بتوانیم ادای دین کنیم و لحظه‌ای آن روزگار پرفراق بر او رفته و داغی را که تا قیامت بر دل دارد درک کنیم.



* این گزارش دوشنبه ۶ اسفند ۱۳۹۷  در شماره ۳۲۸ شهرآرامحله منطقه ۶ چاپ شده است.

ارسال نظر