کد خبر: ۸۳۵
۱۲ تير ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

از کرخه تا کردستان

حاج حسین اژدری، معروف به «حسین باغبون» از قدیمی های محله مشهد قلی است. جنگ رفته و چشم در راه دفاع از من و ما داده است. حاج حسین 84 بهار از خدا عمر گرفته است اما حکایت رخسارش با آنچه در شناسنامه اش نوشته، قدری متفاوت است. می گوید که از هفت دولت آزاد است؛ «آزادِ آزادم. نه از سپاه و بنیاد ریالی پول گرفته ام؛ نه بیمه ایثارگری دارم. نه یارانه می گیرم. روایت پیش رو داستان زندگی حاج حسین است از کرخه تا کردستان؛ حاج حسین که در پنجاه سالگی راهی جبهه شد.

 «سر های بریده را گذاشته بودند گوشه ای از وانت. جسم های بی جان را روی هم گذاشته بودند و پاهای بدن های بی سر، سرد و بی جان از انتهای وانت بیرون زده بود. یا حسین(ع)... یا اباعبدا...(ع) همه مات و مبهوت این بدن های بی سر بودند. آتش باران جنگ ادامه داشت. ما باید سرپا می ایستادیم، حتی اگر جسمی بی سر می دیدیم.» یادآوری خاطرات جنگ و شب و روزهای کردستان، چشم های بی فروغ و کم نورش را قرمز می کند و اشک میهمان پیرمرد می شود.

حاج حسین اژدری، معروف به «حسین باغبون» از قدیمی های محله مشهد قلی است. جنگ رفته و چشم در راه دفاع از من و ما داده است. حاج حسین 84 بهار از خدا عمر گرفته است اما حکایت رخسارش با آنچه در شناسنامه اش نوشته، قدری متفاوت است. می گوید که از هفت دولت آزاد است؛ «آزادِ آزادم. نه از سپاه و بنیاد ریالی پول گرفته ام؛ نه بیمه ایثارگری دارم. نه یارانه می گیرم. من و حاج خانم، خدا را شکر، با اجاره مغازه سر می‌کنیم. از ما محتاج تر زیاد هست که دولت به آنان یارانه بدهد. تنها دفترچه ای که دارم دفترچه بیمه سلامت است.» دوبار عمل جراحی قلب باز و آنژیوگرافی انجام داده و حتی برای یکی از عمل ها و جورکردن پولش، یکی از زمین های کشاورزی اش را فروخته است. روایت پیش رو داستان زندگی حاج حسین است از کرخه تا کردستان؛ حاج حسین که در پنجاه سالگی راهی جبهه شد.

هنوز نشانی خانه حاج حسین را پیدا نکرده ایم. هرکس یک نشانی می دهد. یکی می گوید حتما رفته نان بخرد. یکی هم می گوید حاج حسین باغبون را دیده که به سمت یکی از مغازه های سر کوچه می رفته. اما همه یک حرف مشترک می گویند؛ «تلفن ندارد که به او خبر دهیم.» نشانی خانه را اهالی می دهند تا از همسرش، سراغ او را بگیریم. بعد از چند باری که در می زنیم و به در می کوبیم، صدا را می شنود. از پنجره یکی از اتاق ها سرش را بیرون می آورد و می گوید: مادرجان حاج حسین رفت بیرون؛ بلد نیستم شماره اش را بگیریم. اگر دل و دماغ داری چند دقیقه دم در باش. پاهایم قوت ندارد که سریع پایین بیایم. همین دور و برهاست. الان می آیم که با هم دنبالش برویم. گفت یک سر تا بنگاه می رود.

چند دقیقه می گذرد اما حاج خانم هنوز از پله ها پایین نیامده است. فروشنده یکی از مغازه های کناری از فرصت استفاده می کند؛ «آمده اید از حاج حسین گزارش بنویسید؟ مرد خوبی است. چند سال جبهه رفته و یک چشمش در جنگ نابینا شده است. از قدیمی های مشهد قلی است.»

حرف های او که تمام می شود، بالاخره حاج خانم هم پایین می آید. کلید در قفل می چرخد و در را باز می کند. کلیدش را به نخ بزرگی وصل کرده و از گوشه روسری آویزانش کرده است. دستان پیرزن کمی می لرزد. باید برای بسته شدن در کمی صبور باشیم.

 

دفاع تا آخرین نفس

در را می بندد تا به دنبال حاج حسین برویم. دست هایش هنوز می لرزد و با همان دست های لرزان نشانی می دهد؛ «از این طرف باید برویم. مادرجان نگفتی؛ آمده ای خاطرات جنگ حاج حسین را بشنوی یا از خاطرات مشهد قلی برایت بگوید؟ ما از قدیمی های این محله هستیم. همه ما را می شناسند. زمانی دور تا دور اینجا باغ بود. باغ های اینجا ارباب داشت و شوهرم برای او کار می کرد. به خاطر همین همه اهالی به حاج حسین، حاج حسین باغبون می گویند. حاج آقا از دوران جنگ زیاد خاطره دارد. لا اله الا ا...، زبانم لال، اگر روزی خدای نکرده دوباره جنگ شود، باز هم به جنگ می رود. خودش می گوید نگاه نکن که پیرم؛ تا جان دارم و به اندازه توانم اجازه نمی دهم کسی به این خاک چپ نگاه کند.

دیدی مادرجان فراموش کردم تعارفت کنم که چای بخوریم و بعد دنبال حاج آقا برویم؟ حاج آقای ما دیگر پاهایش آن قدر قوت ندارد که زیاد راه برود. اگر جایی هم می رود، همین دور و برهاست.»

جمله اش را ادامه نمی دهد، انگار حاج حسین را یافته؛ «آنجاست؛ گفتم که به بنگاه می رود.» داخل بنگاه املاک چند مرد نشسته اند و حاج حسین با آب و تاب از خاطرات جنگش برای آنان می گوید. با دیدن ما و اینکه قرار است پای خاطرات جنگ او بنشینیم، سر ذوق می آید؛ «خدا خیرتان بدهد. هر قدر از جنگ بنویسید، کم است. من می گویم اگر دنبال اجر خیر هستید، برای جوان ها از جنگ بگویید. خدا شاهد است که منظورم خودم نیستم. اگر کسی از آن جوان هایی بگوید که خون گرمشان روی زمین این خاک ریخت تا دشمن به خانه های مردم راه پیدا نکند، ثواب کرده است. شاید باورتان نشود؛ الان داشتم از روزی که سرهای بریده دیدم، برای اهل محل می گفتم.»

حاج خانم با همان کمر خمیده، خودش را کمی نزدیک می کند تا آرام جمله ای را به حاج حسین بگوید. حاج حسین با تکان سرش و چند بار گفتن کلمه «باشه» حرف های آرام حاج خانم را تأیید می کند و خطاب به من می گوید: «برویم خانه؛ یک چای تلخ پیدا می شود. همان جا حرف می زنیم و هر چیزی که خواستید، برایتان تعریف می کنم.»

حدس زدن سن و سال حاج حسین زیاد سخت نیست. چهره اش حدود 75 سال را نشان می دهد اما خودش می گوید بیشتر از این ها دارد؛ «متولد 1314 هستم. خدا را شکر هنوز خودم از پس کارهایم بر می آیم و زمین گیر نشده ام. پنجاه ساله بودم که به جبهه رفتم.» همان طور که حرف می زند به خانه حاج حسین می رسیم. حیاط خانه پر از درخت انجیر و توت است؛ می گوید: زمانی که می خواستم به جبهه بروم باغبانی کل زمین های این دور و اطراف با من بود. آخر حیاط را می بینید؟ آنجا یک طویله

و 10 ، 11گاو شیرده داشتیم. کار روی زمین و باغبانی هم بود. جنگ که شد دلم تاب نیاورد. دشمن به کشور ما حمله کرده بود. اگر ما نمی رفتیم، دشمن راحت تمام کشور و خانه هایمان را می گرفت.

خدا بعد از سال ها زندگی مشترک من و همسرم، یک پسر به ما داد. وقتی به جنگ رفتم خودم 50سال داشتم و پسرم چند ماهه بود.

 

خانواده ام را به خدا سپردم

بین صحبت حاج حسین، صدای به هم خوردن چند استکان از آشپزخانه به گوش می رسد. دست های حاج خانم می لرزد و استکان های داخل سینی با لرزش دست هایش به صدا درآمده است، جوری که نگاه های توأم با نگرانی ما برای ریختن یا نریختن استکان های چای روی زمین به او دوخته می شود. نیم خیز می شوم و سینی چای را از او می گیرم. دست حاج خانم سبک می شود، اما دلش آرام ندارد و دوباره برای آوردن سبد میوه، راهی آشپزخانه می شود.

حاج خانم با همان صفایی که از او انتظار می رفت، تعارف پشت تعارف به ما حواله می کند. حاج حسین هم می گوید: تا چیزی نخورید، حاج خانم دست از تعارف برنمی دارد.

با بوی عطر چای، حاج حسین حرف ها و خاطراتش را از سر می گیرد؛ «خدا بعد از سال ها زندگی مشترک من و همسرم، یک پسر به ما داد. وقتی به جنگ رفتم خودم 50سال داشتم و پسرم چند ماهه بود. دلم تاب نیاورد که اخبار را از رادیو گوش کنم. به همسرم گفتم که این بچه و این خانه را اول به خدا بعد به تو می سپارم. حاج خانم هم گلایه نکرد که نرو. من راهی جبهه شدم. سال های اول من را فرستادند خوزستان. چند سال هم کردستان بودم.»

 

همین ها برای شما کافی است

بغض های حاج خانم با شنیدن خاطرات آن روزها تازه می شود. حاج خانم نفس بلندی می کشد و می گوید: چه روزهای سختی بود؛ با بدبختی تلفن می زدم تا بتوانم حال حاج حسین را بپرسم. تلفن نداشتیم و باید می رفتم مخابرات تا برایم شماره بگیرند. آن روزها پسرم یک سال بیشتر نداشت. حاج حسین خیلی دلش برای پسرمان تنگ بود. بچه هم سن و سالی نداشت و نمی توانست حرف بزند تا پدرش از پشت تلفن صدایش را بشنود. 

بعد از مدتی یاد گرفتم که زمان بیدار شدن و گرسنگی بچه به مخابرات بروم. موقع گرسنگی بچه گریه می کرد و حاج حسین صدایش را می شنید. حاج حسین از همان روزهای اولی که به جنگ رفت به من سپرد تا زمانی که او در جبهه است هر کسی یا مسئولی چیزی آورد، قبول نکنم. گفت شما دو نفر هستید و همین باغ و گاوهایی که داریم، می تواند خرجتان را تأمین کند.

ما 12،10 گاو شیرده داشتیم. محله ما آدم های خوبی داشت و همه هوای من و پسرم را داشتند اما مگر می شود یک زن تنها و بچه کوچک، شب ها و در تنهایی، بدون ترس از دزد سر روی بالش بگذارند؟ آن روزها یکی از گاوها را که دزد برد، به یکی از همسایه ها سپردم که دیواری برای طویله درست کنند تا بقیه گاوها را نبرند.

حاج خانم ادامه می دهد: وسط صحبت شما و حاج حسین پریدم. شما هم چایتان سرد شد. من بروم چای جدید بریزم و بیاوریم. مادرجان اینجا خانه خودتان است؛ تعارف نکنید.

 

وقتی آب مرا برد

حاج حسین با آنکه هشتاد و خرده ای سن دارد، خاطرات جنگ را به طور کامل به یاد دارد و با وسواس خاص تعریف می کند: اولین سال هایی که جبهه رفتم، مرا به خوزستان فرستادند. یک بار که با قایق در کرخه تجهیزات جابه جا می کردیم، با موج یک انفجار قایق ما چپ شد. هریک از رزمنده هایی که داخل قایق بودند، به داخل آب افتادند و موج آب آن ها را به سویی برد. 

داخل آب که افتادم، گفتم فکر نکنم زنده برگردم. همان طور که داشتم اشهدم را می خواندم، چشمم به ریشه های یکی از درختچه های کرخه افتاد. تا جایی که توان داشتم، دستم را کشیدم تا به ریشه آن درخت برسانم. چند ساعت بعد از چپ شدن قایق از دور صدای چند قایق نجات را شنیدم که برای پیدا کردن رزمنده هایی که داخل آب افتاده بودند گشت می زدند. 

چندبار داد زدم اما صدایم به گوششان نرسید. هوا رو به تاریکی بود. دستم گزگز می کرد. چند ساعت بود که ریشه درختچه را گرفته بودم و خون از جریان افتاده بود. همان طور که بی حال بودم، چند بار امام رضا(ع) و اباعبدا...(ع) را یاد کردم. همان طور که ذکر می گفتم، قایقی سمت من آمد و من را پیدا کردند. یک بار هم در کردستان با موج انفجار، خرده شیشه ها داخل چشم چپم فرو رفت و چشمم را از دست دادم. الان اوضاع چشم راستم هم خوب نیست و بینایی اش کم شده است.

 

پاهای یخ زده داخل پوتین ها

روایت از کردستان و روزهایی که حاج حسین آنجا بوده، با روزهای سرد زمستان همراه می شود؛ «کردستان که رفتم، زمستان بود. هوای کردستان در تابستان سرد است؛ چه برسد که در زمستان آنجا باشی. تا زانو برف آمده و دفاع از کشور و مرزها برای رزمنده ها سخت بود. باید مسیر رفت و آمدمان را باز می کردیم و با چند رزمنده و چند بیل که در اختیار داشتیم، برف ها را کنار می زدیم. چند ساعتی بیرون بودیم و پاهایمان از سرمای برف و هوا داخل پوتین یخ زده بود.»

داخل آب که افتادم، گفتم فکر نکنم زنده برگردم. همان طور که داشتم اشهدم را می خواندم، چشمم به ریشه های یکی از درختچه های کرخه افتاد. تا جایی که توان داشتم، دستم را کشیدم تا به ریشه آن درخت برسانم

دیدن سرهای بریده رزمنده ها

یادآوری کردستان و خاطراتش برای حاج حسین دردآور است؛ آنجا که روایتگر سرهای بریده است. در این روایت اشک ها میان حرف های حاج حسین او را همرامی می کند؛ «ما برای این خاک چه گل هایی را از دست دادیم. بعضی هایشان حتی از درس و مدرسه زده بودند تا جبهه بیایند. به خدا اگر هزارهزارهزار بار از این بچه ها بنویسید، از این خون های گرمی که روی خاک ریخته، کم است. جنگ جوان های ما را گرفت. یادم نمی رود آن شب گوشه وانت و سرهای بریده جوان های مردم را ... لااله الاا... .»

چهره و چشم های اشک آلودش را با دست های لرزانش پنهان می کند. حاج خانم با همان کلام شیرینش به همسر دلداری می دهد؛ «حاج حسین، چرا گریه می کنی؟ آن ها شهیدند. خدا بهترین جایگاه ها را به آن ها داده است. دعا کن ما هم با آبرو و عزت بمیریم. مادرجان ما که عمری از خدا گرفته ایم، الان از خدا فقط مرگ با عزت و آبرو می خواهیم. »

با چای که حاج خانم آورده، حاج حسین کمی گلو تازه می کند تا روایت آن شب را ادامه دهد؛ «آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. جنگ کم بدبختی برای مردم نیاورده بود که داخل کشور هم بعضی ها سوءاستفاده می کردند. کردستان آن روزها در داخل هم دعوا داشت. جوان هایی را که برای دفاع آمده بودند، کردهای دموکرات سر بریده بودند. چند سر را کنار وانت گذاشته بودند. جسم های بی سر هم داخل وانت بود. یادم نمی رود یکی از جوان ها را که قد بلندی داشت و پاهای کشیده و بی روحش از آخر وانت بیرون زده بود. مرگ جوان سخت است.»

پایان این خاطره با سکوتی عجیب همراه است. کسی نمی داند بعد از این خاطره، چگونه سر حرف را باز کند.

 

به داد جوان ها برسید

سکوت را دوباره حاج حسین با درخواست هایی که از مسئولان دارد، می شکند؛ «تو را به امام رضا(ع) قسم می دهم به داد جوان ها برسید. خدا شاهد است که در این محله بارها دیده ام که پسر بچه هایی ده دوازده به راحتی سیگار می کشند. بعضی وقت ها هم مواد می کشند. پدر و مادر این بچه ها چه عذابی می کشند! برای مسئولان ما چقدر سخت است که جلو مواد را بگیرند؟! ما جنگ را با بدبختی و دست خالی پشت سر گذاشتیم، بدون آنکه یک وجب خاک به دشمن بدهیم. بارها اتفاق افتاد که خورد و خوراک برای رزمنده ها و کفش نداشتیم، اما الان... . بعضی از جوان ها بیکارند و عاطل و باطل می چرخند. تو را به خدا به داد جوان ها برسید.»

کلمات کلیدی
ارسال نظر