صندوق خاطرات

آخرین خاطره روز پدر
محسن پیکان از خاطرات آخرین لحظات بر بالین پدرش می‌گوید: آن شب دست در دست پدر به او خیره شدم. در آن لحظات فکر می‌کردم دنیایی حرف با او دارم و برخی از آن‌ها را آهسته برایش تعریف می‌کردم.
مهر پدرانه‌ کدخدای مهرآباد در یادها ماندگار است
کدخدا برای همه اهالی مهرآباد مثل پدر بود. با ما همین‌طور رفتار می‌کرد که با بچه‌های خودش. مثلا وقتی من هفت‌سال داشتم، عمو دو‌تومان عیدی داد به من. خداوکیلی هیچ‌کس آن زمان دو‌تومان عیدی نمی‌داد.
داماد در سیل، دنبال عروس رفت!
اصغر نادری، قدیمی محله نوید از خاطره شب عروسی‌اش می‌گوید: روزی که قرار بود دنبال عروس برویم، هنگام بازگشت گرفتار سیل هولناکی شدیم ومهار اسب همسرم را به دست گرفتم.
من دانش‌آموز نیستم؛ معلم هستم!
دکتر رؤیا رستگار تعریف می‌کند: ناظم مدرسه درحال به صف‌کردن بچه‌ها بود. چشمش که به من افتاد، با تحکم گفت «دختر جان! برو توی صف. چرا این‌قدر تعلل می‌کنی؟» به او گفتم: «من دانش‌آموز نیستم؛ معلم هستم.»
عروسی که از مادرشوهرش، درس گذشت آموخت
سمیه رمضانی می‌گوید: خیلی وقت‌ها در کلاس به دانشجویانم می‌گویم درسی که می‌توانیم در کانون خانواده از بزرگ‌تر‌های فامیل یاد بگیریم، درس زندگی است که از درس‌های دانشگاه خیلی مهم‌تر است.
خاطره پسر قلدر کلاس به روایت آقامعلم
سیدمجتبی موسوی‌زاده، معلم است. او می‌گوید: پسر قلدر مدرسه برای خودش چند نوچه داشت. آن‌قدر روی بچه‌ها تأثیر گذاشته بود که با اشاره او، کلاس به هم می‌ریخت یا آرام می‌شد.
قصه ارتفاعات کله‌قندی به روایت رزمنده جنگ
احمد عابدیان تعریف می‌کند: شرایط به قدری حساس بود که دوستانمان که بر زمین می‌افتادند، فرصت نشستن بالای سرشان و گرفتن دستشان و وداع و وصیت نبود. هدف مهم بود؛ بازپس‌گیری مهران.