صندوق خاطرات

نجات گوسفند گله با بیل و کلنگ!
حسن کریمی‌حسین‌آباد تعریف می‌کند: آن زمان، بهار و تابستان گله گوسفند را برای چِرا به روستای نجفی در محدوده چهارچشمه می‌بردم و خانه‌ای اجاره می‌کردم و حوادث زیادی برایم اتفاق می‌افتاد.
فرشته دلسوز خانه سلمانی‌ها
فاطمه ترکان‌چرخ، مادر پر اولاد محله مهرآباد در آستانه ۸۰ سالگی هنوز هم پشتیبان بچه‌هاست. فرزندانش می‌گویند: خوشی همه را به خوشی خودش ترجیح می‌دهد!
داستان راهزنی در بجنورد!
سلیمان براتی تعریف می‌کند: در این رفت‌و‌آمد‌ها بالاخره گرفتار رشیدخان و نوچه‌هایش شدم. هنوز هجده‌سال کامل نداشتم. به او گفتم «این ماشین مال من نیست و من هم مثل خودت گرسنه هستم؛ حتی ناهار نخورده‌ام.
محاصره داماد در اسلام‌آباد!
قبل از ورود به خانه باید آن انار را به‌سمت عروس پرت می‌کرد تا به او ثابت کند مرد خانه است. عروس باید مراقب می‌بود انار به سرش نخورد تا گربه داماد دم حجله کشته نشود.
بچه‌ها ما را آدم فضایی می‌بینند
الیاس عطاپور تعریف می‌کند: آتش را مهار کردیم و به داخل خانه رفتیم، درِ کابینت را که باز کردم، دیدم دختربچه پنج‌ساله خانواده درحالی‌که عکس پدرش را در آغوش گرفته، براثر گازگرفتگی فوت کرده است.
جبهه، دانشگاه ایثار بود
ابراهیم حسن زاده می‌گوید: برادرم، علی اکبر هم که دو سال از  من بزرگ‌تر بود، داوطلب جنگ بود، اما پدر گفت «فقط یکی از شما می‌رود؛ خودتان انتخاب کنید.» قرعه انداختند و اسم من درآمد.
پرونده قتل، من را از وکالت دور کرد
محمدجواد زبردست می‌گوید: در روند دادرسی پرونده متوجه شدم که اتفاقا قاتل، پسر همین آقاست و من ناخواسته داشتم از ناحق دفاع می‌کردم، ناحقی که می‌خواست خون جوانی را پایمال کند.