پدر

نان نخ و سوزن
نسیم خوش صبحگاهی در کنار تلی از پنبه‌هایی که ‌پیش چشمش با هر نسیم کوچک موج می‌گرفتند و صدای خوشاهنگ دنگ‌دنگ کمان حلاجی که سال‌ها نزدیک بهار در کوچه‌های شهر می‌پیچید، هنوز در یاد لحاف‌دوز قدیمی محله رده(میثم‌شمالی) خوش می‌نماید. گویی همین دیروز از پیش رویش گذشته باشد. وقتی قرار بود تشک عروس و دامادی را بدوزد یا برای پنبه‌زنی عید جایی برود، قند توی دلش آب می‌شد. حساب دستش نیست که چندسال از آن وقت‌ها گذشته است. از گذشته علی ناظوری می‌گوییم.
«ابراهیم» شجاعتش را از مادر به ارث برده
ابراهیم، اولین فرزند خانواده آقای برجسته بوده که سال‌ها پیش در عملیات میمک در جنگ تحمیلی شهید می‌شود. عکس‌هایی که پس از رفتن او همیشه روی در و دیوار این خانه باقی می‌مانند و نشان می‌دهند که گرد زمان خاطر ابراهیم را هیچ‌وقت از دل پدر و مادرش پاک نمی‌کند. پدر و مادری که هنوز داغ فرزند از دست رفته‌شان را بر سینه دارند و هنوز خواب او را می‌بینند. شهید ابراهیم برجسته در تاریخ بیست و هفتم مهر سال ١٣٦٣ به ضرب گلوله دشمن در هفده‌سالگی به شهادت می‌رسد.
پدرم سرباز فداکار و صادق انقلاب اسلامی بود
ماجرای شهادت پدر م به این صورت بود که آن زمان، 21 فروردین 1378، بنده هفده هجده سال داشتم. پدر م هرروز صبح من و برادر کوچک‌ترم را به مدرسه می‌برد . حوالی ساعت 6:30 صبح بود که پدر خودرو را از پارکینگ درآورد و به من گفت که در پارگینگ را ببندم. یعنی پدر م پشت فرمان بود. دیدم که از کوچه‌ بالایی یک نفر با لباس رفتگر به همراه یک جارو درحالی‌که به صورتش ماسک زده بود به سمت خودروی پدر م آمد. بعد یک پاکت نامه به پدر م داد. پدر م شیشه خودرو را پایین کشید و پاکت را گرفت. در همین فاصله، آن فرد از جیب خودش یک کلت درآورد و به سمت صورت پدر م تیراندازی کرد.
خانه زوج کارآفرین مهرآبادی، کارگاه هنر است
هردو پای کار هستند؛ چه خانم نجمه نیک‌سیما و چه همسرش محمد علی‌دادی و حتی فرزندانشان، اما بدون شک پیشانی کار، خود خانم نیک‌سیماست که با تلاش فراوان تا این لحظه بر مشکلات چیره شده و لحظه‌ای متوقف نشده است. این زوج کارآفرین مهرآبادی خانه‌شان را کارگاه کرده‌اند و زیر پر و بال انسان‌های زیادی را گرفته‌اند، حتی در همین اوضاع عجیب‌وغریب کرونا و طلا و دلار و سقوط و صعود همه‌چیز که کمر تولیدی‌های بسیاری را شکسته است.
شربازی اشرار، جان سرباز را گرفت
اولین چیزی که با ورود به این خانه توجهم را جلب می‌کند عکس قاب شده آویزان به دیوار است. محمد توی این عکس انگار هنوز زنده است و نفس می‌کشد با همان لبخند روی لب و نگاه گرم و گیرا که به نقطه‌ای نامعلوم دوخته شده است. ناخوداگاه این بیت توی سرم مرور می‌شود: (هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق!) محمد قدمگاهی شهید نیروی انتظامی است که دوازدهم تیرماه سال١٣٨٧ در روستای لار سیستان و بلوچستان توسط اشرار به شهادت می‌رسد.
زنده‌تر از زنده‌ها
همه چیز اینجا نام و نشانی از «حمیدرضا» دارد. از درخت تنومند توت داخل حیاط که پدر پس از شهادت «حمیدرضا» کاشته بگیرید تا انبوه قاب عکس‌های او که در جای جای این خانه کوچک به چشم می‌خورد. روحش هنوز توی این خانه نفس می‌کشد... در کنار پدر و مادری که هنوز پس از گذشت ٣٧سال داغ فرزند برایشان تازه است و به دوری او عادت نکرده‌اند. «حمیدرضا آزادی» متولد سال ١٣٤٦ شهید دفاع مقدس است که در دوازدهم اسفند سال١٣٦٢ در شانزده‌سالگی در جزیره مجنون به شهادت می‌رسد. خبر شهادت او اما ١٣سال دیرتر به گوش مادر و پدر می‌رسد.
«سیدحکیم» و لباس تک سایز شهادت
«بچه محلمان بود. می‌گفتم سید جان، تو از صبح تا شب دنبال کاسبی هستی؛ این خیلی خوب است. نان حلال هم در‌ می‌آوری. شب‌ها هم یک ساعت‌هایی بیا مسجد و با ما باش. بچه‌های مسجد خیلی باصفا هستند. سیدحکیم، اما متواضعانه می‌گفت شما آدم‌های بزرگی هستید؛ بگذارید من دنبال کاسبی ام باشم. تا اینکه سال ۹۵ خبر آمد سیدحسن حسینی در سوریه شهید شده، آن هم به عنوان معاون لشکر فاطمیون. ا... اکبر! چطور او را نشناختیم؟ او شهید شد و خیلی از ما بچه مسجدی‌ها متوجه شدیم که ما باید دنباله رو سید باشیم نه اینکه او دنبال ما بیفتد.»