هر روز، خروسخوان صبح تا زوال آفتاب، پای دار مینشیند و بلندبلند میخواند؛ یک قرمز و دو تا زرد به زیر، یک زرد به رو.... حاجعلی رنجبر محله شهیدقربانی هنرمندی خاموش است.
رنگرزی امروز بیشتر شبیه نمایش است. مثل گذشته سخت نیست. در گذشته باید دستهایمان را داخل آب داغ و جوش پاتیل میکردیم تا نخها را بالا بکشیم.
از زمانی که خودم را شناختم، این هنر را بلد بودم. همیشه نگاهم به دستهای مادرم بود و ناخودآگاه همه چیز را یاد میگرفتم. مادرم که از خانه بیرون میرفت، پشت دار مینشستم و شروع میکردم به بافتن.
از کودکی قالی میبافتم و بهخوبی این هنر را بلدم. امروز در آموزشهای اولیه پارچهبافی فهمیدم که این هنر شباهت زیادی به قالیبافی دارد و خیلی زود میتوانم آن را یاد بگیرم.
زهرای دهساله درس و مشق را رها و قالیبافی را شروع کرد، اما پانزدهسال بعد که بافت چندین قالی و آموزش به چندین هنرجو را تجربه کرد، عطش یادگیری او را دوباره سمت درس کشاند.
این همه فرش بافته، اما فرش محبوبش یک قالیچه است که سالها پیش بافته و آن را در کمد خانه نگه داشته است؛ «ما تربتیها رسم داریم که تا چهلم سر خاک مرده قالیچه پهن میکنیم. من قالیچه سر خاکم را هم بافتهام.»
غلامحسین ابراهیمآبادی حتی زمان مصاحبه هم طاقت نمیآورد که بنشیند و دستش به قالی بند نباشد؛ دست بر پشت قالی روی دارش میکشد. شصت سال همنشینی با فرش آنقدر به او آموخته است که نتواند در روزگار کهنسالی هم دست از آن بشوید. یک دار قالی 2در3 که از کف تا سقف خانهاش را گرفته، جلو یکی از پنجرههای خانهاش برپا کرده است تا شاید جبران کارگاههای دیجور و نمور کودکیاش بشود.